راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با موضوع «نامزد شهادت» ثبت شده است

نامزدشهادت (۸)قسمت پایانی

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۳۷ ب.ظ

✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_هشتم 💠

من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت... ▫️▪️▫️ 💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و #انتخابات دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های #خرداد88 و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی #آبان98 ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس #خائنین را از دامن کشورم پاک کنند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۷
مجید روزی

نامزدشهادت (۷)

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ب.ظ

✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_هفتم 💠

نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۳
مجید روزی

نامزدشهادت (۶)

جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۱۷ ب.ظ

✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_ششم 💠

بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۱۷
مجید روزی

نامزدشهادت (۵)

پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۱۸ ب.ظ

✍️  #قسمت_پنجم 💠

واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۱۸
مجید روزی

نامزدشهادت (۴)

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۲۸ ب.ظ

 #قسمت_چهارم 💠

صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟» سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۸
مجید روزی

نامزدشهادت (۳)

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۵۶ ب.ظ

 #قسمت_سوم 💠

در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... . . . 💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین چادری ها و مذهبی ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۶
مجید روزی

نامزدشهادت (۲)

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۱۱ ق.ظ

✍️  #قسمت_دوم 💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید. ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم. 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۱۱
مجید روزی

نامزدشهادت (۱)

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۲۱ ق.ظ

: ✍️ #قسمت_اول 💠

ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلاً بسته شده، یکی از بچه ها می گفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه ها ماشینش رو خورد کردن.» ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ می زد و چاره ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم :«چیکار کنم؟ بلاخره باید برم!» و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم. 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۲۱
مجید روزی