راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۸۰ مطلب با موضوع «خاطرات طنزجبهه» ثبت شده است

باران شفا: طنز جبهه*

شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۲ ق.ظ

 

 

*اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا*
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─

تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۱:۴۲
مجید روزی

کمی بخندیم طنز جبهه ها گراز

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۲۰ ب.ظ

 جزیره #مینو بودیم و جاده میزدیم .

به خاطر باتلاق‌هایی که داشت ، گرازهای زیادی اون ‌طرفا بودند ، یه دیوار خرابی هم اون ‌جا بود که بچه‌ها توش سوراخی درست کرده بودند و دیده‌بانی می‌کردن .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۰
مجید روزی

طنز_جبهه . حرف‌شهادت‌ که پیش‌مےآمد،

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۴۲ ب.ظ

یکی  می گفت:اگر‌من‌شهید‌شوم، نگران‌نماز‌و‌روزه‌هایم که قضا‌شده‌اند‌هستم و‌یا‌نگران‌سرپرستی خانواده‌ام‌هستم و…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۴۲
مجید روزی

کمی بخندیم طنز جبهه ها

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۰ ب.ظ

  

 

ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ ،
ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ :

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۴:۳۰
مجید روزی

شب قدر جبهه ها

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۴ ب.ظ

اولین بار بود که می رفتم جبهه
شب قدر که رسید ، به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم مراسم احیاء
جمعیت رو که دیدیم تعجب کردیم
از مجموع 350 نفر افراد گردان ، فقط بیست نفر اومده بودن
شب دوم هم همین طور بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۰ ، ۲۰:۰۴
مجید روزی

وقتی استندآپ مد نبود در جبهه‌

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۵۶ ب.ظ

 

 

وقتی استندآپ مد نبود…

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور


مدت زمان فیلم 56ثانیه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۰ ، ۱۶:۵۶
مجید روزی

شهیدان شوخ‌ طبع بودند، اما…

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۴۸ ب.ظ

 

 

 

وسط صحبتمان، یک‌دفعه گفت: «دگمة پیراهنت را لازم داری؟» تعجب کردم. فهمیدم که باز هم… پیش خودم گفتم اگه بگم نه، بی‌خیال میشه. وقتی گفتم نه، دکمه را کند و پرت کرد دور… راهش را گرفت و رفت. فردا دوباره من را دید. گفت: «دگمه پیراهنت را لازم داری؟» گفتم آره. خیلی سریع دگمه را کند و گفت: «بگیر، مال خودت» و رفت.


بچه‌ها داشتند دعای کمیل می‌خواندند و می‌گفتند: «خدایا شب جمعه است و یک مشت گنه‌کار آمده‌اند… » یک دفعه‌ای وسط مجلس ظاهر شد و خیلی سریع و با خنده گفت: «غلط کردید گناه کردید، الآن اومدید… خدایا یک مشت گنه‌کار آمده‌اند، می‌خواستید گناه نکنید. مگه دست شما رو گرفتند و گفتند گناه کنید.» حرفش تمام نشده بود که چند نفر از بچه‌ها با دمپایی دنبالش کردند. شهید[… ] هم فقط می‌دوید…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۴۸
مجید روزی

ارتفاعی به نام پسِ کلّة جبار

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۴۳ ب.ظ

 


داشتیم برای حمله آماده می‏شدیم. هر کس به کاری مشغول بود. یکی وصیتنامه می‏نوشت. دیگری وسایلش را آماده می‏کرد و آن یکی وضو گرفته و به لباس و صورتش عطر می‏زد. فرمانده نگاهی به جبّار کرد و گفت: آقا جبّار شب حمله‏اس‏ها!
جبّار خمیازه کشید و گفت: می‏دانم.
ـ نمی‏خواهی یک دست به سر و صورتت بکشی؟
ـ مگر سر و کله‏ام چشه؟
علی خنده‏کنان گفت: منظور فرمانده، موهای نازنین کلّه مبارک شماست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۴۳
مجید روزی

پنچرگیری عراقی

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۱۶ ق.ظ

 

راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم.
دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد.
رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: آپاراتی این نزدیکیها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: کجا؟

جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی،
بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است.
برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات!
اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه من را نکن

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۱۶
مجید روزی

گونی کمپوت هایی که کیسه خواب شد!

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۴۵ ق.ظ

 

 

سریع به علیرضا گفتم، بگرد دنبال یک گونی دیگر او هم همان اطراف گونی دیگری پیدا کرد و کمپوت ها را خالی و از گونی ها مثل کیسه خواب استفاده کردیم. آن گونی های کمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستیم تا صبح یک استراحت مختصری داشته باشیم. اولین روزهای عملیات ثامن الائمه(ع) بود. عملیات سه محور داشت که یکی از این محورها، پل حفار شرقی نام داشت و نقطه الحاق سایر محورهای عملیاتی هم بود. در این منطقه باید پیشروی عراقی ها از کارون پس زده می شد و آنها را که از کارون گذشته بودند و تا جاده اهواز – ماهشهر رسیده بودند به پشت کارون می فرستادیم و با الحاق نیروها در منطقه حفار شرقی، پشت عراقی ها را کامل می بستیم و آنها کامل به آن طرف کارون ریخته می شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۴۵
مجید روزی