راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

رمان عبور ازسیم خاردار نفس قسمت (۱)

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۰ ب.ظ

🌷بسمـ اللّهـ الرّحمن الرّحیمـ🌷

#قسمت1 جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم: – پس این جزوه ام چی شد؟ سارا هینی کشید و گفت: – دست راحیله، صبر کن الان میگم بیاره. گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه آمد. – الان میاره. نگاه دلخوری به او انداختم. –ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه _ اونوقت راحیل کیه؟ –راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. پوفی کردم و گفتم: – حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت. –تو دانشگاهه، عه، اومدش. مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقار و متین به نظر می‌رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم، ابروانی مشکی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود،بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک آمد دیدم این طور نیست. با یک روسری سرمه ای زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مقنعه می پوشند،او روسری سرش بود و مدل خاصی آن را بسته بود، مدل بستنش را خیلی خوشم امد. نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر، سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند و خوش و بش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را ازداخل کیف برون بکشد. همون لحظه فکر شیطنت بازی به سراغم امد. نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیند و توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش را بالا آوردو و نگاه گذرایی به من انداخت و زیر لبی جوابم را داد، لبخند از روی لبهایش جمع شد، قیافه ی جدی تری به خودش گرفت و جزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد. ✍#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور

#ادامه‌دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۰۵
مجید روزی

نظرات  (۲)

ادامه؟ 

پس ادامش کو؟؟؟! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی