راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «عبورازسیم خاردارنفس» ثبت شده است

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت111

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۸ ب.ظ

 

 

تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود و خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگر سر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان را کشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ای قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی موردنداشتند ولی چیزی را سرسری نمی‌گرفتند و کارشان باحساب و کتاب بود تاحقی از دانشجویی ضایع نشود حس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نماینده ی مجلس بودتابرای مشکلات مردم هم اینقدروجدان وتعصب خرج می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۰ ، ۲۲:۰۸
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت110

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۹ ب.ظ

 

 

از تعریفم خوشش آمد و گفت:
ــ ما اینیم دیگه.
مامان نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت:
ــ فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی باید بریم خودمون رو اذیت کنیم؟
اسرا با اعتراض گفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۰ ، ۲۳:۳۹
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت109

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۲ ب.ظ

 

 

موقع خوردن غذا مامان هنوز هم فکرش مشغول بود.
اسرا لقمه‌ای از گوشت کوبیده اش را در دهان گذاشت و گفت:
ــ دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نوش جان.
ــ مامان نظر شما چیه؟
مامان نگاهم کرد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
ــ دست پختت همیشه خوشمزه بوده.
دوباره پرسیدم:
ــ حالا چیا خریدید؟
مامان نگاهی به اسرا انداخت که معنیش را نفهمیدم و گفت:
ــ لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.
به اسرا نگاه کردم و گفتم:
ــ رو نمی کنی چی خریدیا.
اسرا سرش و با ناز تکونی داد و گفت:
ــ شما که اصلا وقت نداری که بیای ببینی.
اخم ساختگی کردم و گفتم:
ــ وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریده ام.
خنده‌ی صدا داری کرد و تو همون حال گفت:
ــ دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟

بالاخره مامان هم از افکارش بیرون آمد و لبخند زد.
بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفها کردم.
اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همونجا گفت:
ــ سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید.
گردنی براش دراز کردم و گفتم:
ــ همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست.
بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم.
اسرا یک مانتو فیروزه ای خوشگل با روسری ستش خریده بود و کیف و کفش مشگی.
و یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ…
با لبخند گفتم:
ــ خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه ایی.

#به_لیلا_فتحی_پور

#ادامه_دارد…

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۱:۳۲
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت108

شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۴۲ ب.ظ

 

 

خوراکی هایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم.
گوشی ام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:
« قبول باشه. التماس دعا.»
فوری جواب دادم:
ــ ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
ــ هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم:
ــ شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه، بقیشم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید.البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم…
یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و نوشتم:
ــ ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.
اونم نوشت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۷:۴۲
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت107

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ب.ظ

 

وقتی خانه رسیدم، بازهم مامان و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند.
چادرم را از سرم کشیدم و فوری بسته ی کادو پیچ را باز کردم و با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.
جعبه ای داخلش بود که با پارچه مخملی مشکی رو کش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود و روی در جعبه، با همون روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. “آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت.”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۴۵
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت106

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ب.ظ

 

 

سرم را انداختم پایین و گفتم:
ــ آخه مامانم…
حرفم رو برید و گفت:
ــ خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم.
نگاهش کردم و گفتم:
ــ آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۱۹
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت105

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۷:۲۰ ق.ظ

 

این دفعه من حرفش را بریدم.
ــ دستتون درد نکنه، مامان گفته زود برگردم.
از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت:
ــ پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.
مکثی کردم و گفتم:
ــ میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت:
ــ رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه… بعد مکثی کرد و با اخم گفت:
ــ نکنه روزه اید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۷:۲۰
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت104

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۱۶ ق.ظ

 

 

بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، خوب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.
از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میونی پدرش راضی شد عوض کرد.
و لباس را خریدیم.
یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعدش چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:
ــ یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه.
روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۶:۱۶
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت103

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

 

از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم را متوجه شود.
همون جور به نایلونی که توی دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگم که دروغ هم نباشد.
ــ چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده.
ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟
ــ هر جور راحتید.
یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم:
ــ برای ریحانه بازش کنم؟
خنده ایی کرد و گفت:
ــ واقعا مثل مامانا می‌مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه.
از حرفش کمی خجالت کشیدم.
کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم و نگاهی به ریحانه کردم، راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسبوندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کرد و شیشه شیرش را از ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۰۰
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت102

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ

 

 

نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم.
وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده.
اخمی کرد و گفت:
ــ باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره.
می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم.
آهی کشیدم.
ــ احساس کردم بی معرفتی اگه نرم. یه جور قدر دانی بود.ولی دیگه حساب بی حساب شدیم.
سوگند نچ نچی کرد و گفت:
ــ خیلی اذیت میشیا.
ــ آره، خیلی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۱۵
مجید روزی