عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت113
﷽
خودم را ازش جدا کردم و گفتم:
– من قویم، یعنی باید باشم.
فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.
باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.
لبهای سعیده کش امد و گفت:
– آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟
اون از کجا می دونست…
حرفش را بریدم و گفتم:
– اون قبلا کادوش رو هم داده.
بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش را هم ببیند.
همانطور که با دهان باز نگاهشان می کرد گفت:
– چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه.
بعد چشمکی زدو گفت:
– ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟
ــ نه
ــ چه محتاط؟
ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟
ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه.
ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.
سعیده خنده ایی کرد و گفت:
– عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواسته ی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه.
با صدای مامان که صدایمان می کرد فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.
وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.
خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.
با سارا و بهار و سعید گرم حرف بود و متوجه ی من نشد.
سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد:
– چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش و پرسید:
– شنیدی چی می گفت؟
ــ نه ، من که الان رسیدم.
ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رونده که تصادف کرده.
بعد با یه حالت مسخره ایی گفت:
– عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.
هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندههایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور