عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت120
﷽
بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگند هم که به مسجد رفته بود آمدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.
مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کرد و سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.
آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کرد که به ساعت نگاه کنم.
مامان نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.
مادر سوگند زود سفره شام را پهن کرد و شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگند دستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من و سعیده تشکر کرد.
سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید:
– کتف تو درد نگرفت؟
با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم:
–ـنه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور