عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت121
﷽
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
– رنج خوب.
با تعجب گفتم:
– چی؟
– مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.
لبخندی زدم و گفتم:
– آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.
– می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.
باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.
– دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.
– کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.
ملت یه سگ میارن بعد از دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.
درچشم هایش براق شدم.
– این چه مثالیه آخه سعیده؟
– کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدر کوچیکه که زود دل می بندند.
دل، تنها عضو بدنم بود که احساس می کردم این روزهاچقدرموردظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد.
خانه که رسیدیم احساس کردم مامان کمی دلخوراست.
ولی وقتی از خانواده سوگند تعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم.
گفت:
– به این میگن رفاقت باثمر.
از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.
دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش را به خانه ی سوگند داده بود.
دوروز بود دانشگاه نرفته بودیم. با سوگندقرارگذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشدوما هم مثل دانشجوهای دیگر بعدازکلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم.
زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشیام بازشان کردم.
خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
راحیل.
با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پرید انگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارنادرستش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.
تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت.
انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.
همین طور زل زده بودم به گوشیام.
دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود.
پیام دیگری فرستاد.
– روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.
باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد.
شنیدن هر واژه اش برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در میافتادم.
قلبم انگار درجا زایمان کرده بودوبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بود و همه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور