هواکاملاتاریک شده بود
.... هوا کاملا تاریک شده بود . اما دشمن هم چنان آتش می ریخت و در صدد بود تا با رخنه به داخل خط نیروهای خودی آن ها را تسلیم کند .
بچه های مهندسی دو تا خاکریز دسته عصایی برای جلوگیری از نفوذ دشمن در سمت چپ حد گردان سلمان احداث کرده بودند که تا آن موقع ، موضع اولی را نیروهای دشمن به تصرف خود درآورده و در آن مستقر شده بودند .
برای اینکه خاکریز دوم سقوط نکند حسین دنبال راه چاره می گشت . او خودش را به آب و آتش می زد تا این موضع همچنان حفظ شود و جاپایی برای مرحله دوم عملیات باشد . سر و صورت و لباس هایش ، کاملا خون آلود و گرد وخاکی بود . چشم هایش مثل دو تا کاسه خون و از شدت شلیک گلوله های آر . پی . جی ، از گوش هایش خون سرازیر شده بود . چند دقیقه ای منطقه را برانداز کرد و خطاب به من گفت : این طوری نمی شود مقاومت کرد . باید سنگرها را محکم تر کنیم . بیا برویم از سنگر عراقی ها چند تا الوار بیاوریم و بیندازیم روی این سنگرها تا یک کمی جلوی تیر و ترکش ها را بگیرند . به سید باقر گفتم : سید من دارم با حسین می روم برای آوردن الوار . تو هم اینجا بالای خاکریز بنشین و به نیروها کمک کن . به اتفاق حسین از روی دژ اصلی رو به خرمشهر حرکت کردیم . چند متر جلوتر دیدیم داخل یکی از سنگرهای روباز ، بچه های گردان سلمان به نوبت سمت دشمن تیراندازی می کنند و بعد هم می نشینند روی زمین . همین که آن ها می نشستند ، نیروهای دشمن متقابلا شلیک می کردند . پشت یکی از سنگرها ایستاده بودیم که پس از شلیک بچه های خودی ، عراقی ها هم خط آتش شان را به سمت ما گرفتند . هم زمان با شلیک عراقی ها و در میان دود و آتش ، حسین نقش بر زمین شد . در یک آن خودم را به او رساندم . تیر دوشگا یا گرینوف صورتش را متلاشی کرده و به حالت سجده روی زمین افتاده ... اول کمی دستپاچه شدم ، اما بعد خودم آمدم و پیکر حسین را به سمت پایین خاکریز کشاندم ...
*بخشی از کتاب پهلوان گود گرمدشت نوشته آقای گل علی بابایی*
+ نوشته شده در شنبه