راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

سه دقیقه درقیامت قسمت (۲)

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۳ ب.ظ

💥قبل از اینکه بریم سراغ قسمت دوم، یک نکته: 🍀حتما حتما داستان رو بخونید و از دست ندید. واقعا رزق معنویتونه و فوق العاده تأثیر گذار و زیباست. ✍️ *اما قسمت دوم:* 🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. ♦️ نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آن ها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.. 💠نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. 🔆بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ✨ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا آنقدر طلب مرگ می کنی ! هنوز نوبت شما نرسیده. 🌼فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است، ترسیده بودم.🌼 ♦️ اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟ 🍀می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماس های من بی فایده بود. ✔️با اشاره حضرت عزرائیل، برگشتم سر جام و گویی محکم به زمین خوردم... 🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم، رأس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت... 🔵در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود. می خواستم بلند شوم، اما نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد! ⏱️ روز بعد، دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. ☑️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. 🔶 در مسیر برگشت در یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ...🔴 🔷از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. 🔴 راننده پیاده شد و می لرزید‌. 🌾 با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد! 🔵به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم، ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد می کرد...! ادام♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ادامه دارد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۲۶
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی