راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

شمر و صدام و یارانش

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۱۶ ق.ظ

 

شمر و صدام و یارانش

 

کریم فریاد زد: همه حاضرند؟ یک، دو، سه!
اصغر شمشیر چوبی را تکان داد و فریاد زد:
ـ سزای دشمنم شمشیر و بند است.
من آن شمرم که شمشیرش بلند است!
ناغافل نوک شمشیر گرفت به بندی که کنار چادر بود و بند کشیده شد و فانوس از بالا افتاد روی سر وحید. وحید که قرار بود نقش صدام را بازی کند. جا به جا دراز شد…

ضربه به حدی بود که صدایش در گوش کریم پیچید. اصغر شمشیر را انداخت کنار و زد تو سرش.
ـ ای وای خانه خراب شدیم!
سعید و رحیم سریع زیر بغل وحید را گرفتند. به سر و صورتش آب زدند و سیلی آرام به صورتش زدند. چند لحظه بعد وحید چشمانش را باز کرد و با کم‏حواسی پرسید: من کجا هستم؟
نگاهش به اصغر افتاد و چنان جیغی کشید که رحیم و سعید و اصغر مثل ترقه از جا پریدند.
ـ تو کی هستی؟ ای وای جن! به دادم برسید!

اصغر با دستمال سیاهی صورتش را پاک کرد و گفت: جن کیه نوکرتم؟ منم اصغر. رفیقتت. بابا منم، خوف نکن.
بعد رو کرد به کریم و گفت: می‏بینی آقای کارگردان؟ این آشیه که شما پختید. بچه مردم قاطی کرد!
چند دقیقه بعد کم کم حال وحید بهتر شد. سعید خنده ‏کنان گفت: حالا نمی ‏شد به جای تیاتر شمر و صدام یک نمایش درست و حسابی تمرین می‏کردیم؟
کریم که بهش بر خورده بود، غرید: توقع داری نمایش رومئو و ژولیت را برای رزمنده‏ها اجرا کنیم؟
وحید که قلمبه سرش را می‏مالید گفت: آره، فکر کنم این بهتر باشه. من نقش ژولیت را می‏خوام!
اصغر از شدّت خنده روی زمین افتاد. بچه‏ های دیگر هم می‏خندیدند. حتی کریم که خیلی اخمو بود هم هر هر می ‏خندید. وحید با تعجب پرسید: مگه من چی گفتم؟
کریم خنده ‏کنان گفت: مرد مؤمن، ژولیت یک دختر نوجوان پانزده، شانزده ساله‏اس، نه یک مرد گنده ریشوی هیکلی!
وحید از خجالت سرخ شد و گفت: بهتره همین شمر و صدام را تمرین کنیم.
سعید گفت: واللّه اگه یک سیاه‏بازی تمرین می‏کردیم بهتر بود. این طوری بسیجی ‏ها یک شکم سیر می ‏خندیدند.
کریم گفت: من حرفی ندارم، اما تا حالا سیاه‏بازی بدون رقص دیدید؟
اصغر گفت: رقص همان و اعدام انقلابی همان، بچسبیم به شمر و صدام خودمان!

کریم با خوشحالی به جمعیت که روبروی صحنه نمایش نشسته بودند، نگاه کرد. اصغر که ترسیده بود، گفت: یاقمر بنی‏ هاشم! هر چی رزمنده‏اس ریخته اینجا!
وحید گفت: من که خیلی می‏ترسم. آقا کریم نمی‏شود به جای من یکی دیگر نقش را بازی کند؟
کریم به او چشم غره رفت و گفت: تو چه‌کار به جمعیت داری. برو تو حس خودت و سعی کن درست بازی کنی. یااللّه بچه ‏ها، دیگه موقع نمایشه. آماده ‏اید!
سعید که قرار بود نقش چنگیزخان را بازی کند و حالا دو تا سبیل نازک پشت‏ لب گذاشته و به کمک چسب شیشه‏ ای دو طرف چشمانش را به عقب کشیده بودند تا مغولی شود، گفت: خدایا، آبروی‌مان را نبر!
کریم اصغر را هُل داد جلو و گفت: اوّل نوبت توه. برو ببینم چه‌کار می‏کنی.
اصغر لباس بلند و قرمزی که از به‌هم دوختن لنگ حمام درست شده بود به تن داشت. نصف یک توپ پلاستیکی راه راه سفید و قرمز هم به جای کلاهخود بر سر داشت. شمشیر چوبی بلندی به دست گرفته و با غرور و جبروت به رزمندگان تماشاگر چشم غره می‏رفت. بلندگوی کهنه‏ای به شانه آویخته و همان طور که با یک دست میکروفن را جلوی دهان گرفته بود و رجز می‏خواند، با دست دیگر، شمشیر چوبی را در هوا تکان می‏داد. کریم قند تو دلش آب می‏شد. اصغر به خوبی داشت بازی می‏کرد. رحیم داشت با واکس صورت وحید را سیاه می‏کرد.
اصغر جیغی کشید و جست زد وسط صحنه. از کف صحنه خاک بلند شد و تو دماغ اصغر رفت. قیافه اصغر عوض شد. دماغش شروع به خارش کرد. چشمانش پر از اشک شد. نتوانست خودش را کنترل کند و چنان عطسه‏ای کرد که نصف تماشاگران از جا پریدند. آن نصفه دیگر با صدای بلند خندیدند. اصغر سریع پشت به آنها کرد و فین کرد.
حواسش نبود که میکروفن جلوی دهان و دماغش است. صدای ناجوری از بلندگو بلند شد. حالا کّل جمعیت با صدای بلند می‏خندیدند. کریم تو سرش زد و از همان پشت با صدای خفه گفت: ای خاک تو سرت کنند، داری چه‌کار می‏کنی؟
اصغر که دیگر روش نمی‏شد به طرف جمعیت برگردد، گفت: خُب چه‌کار کنم. عطسه‏ام گرفت!
و صدایش تو محوطه پیچید. یکی از آن وسط گفت: خرس ترکید. فردا تعطیله!
همه خندیدند. اصغر که عصبانی شده بود، ناگهان چرخید و نعره زد:
سزای دشمنم شمشیر و بند است‏
من آن شمرم که شمشیرش بلند است!
یک نفر فریاد زد: زرشک!
دوباره کرکرِ خنده بلند شد. کریم رو به وحید گفت: داره خراب کاری می‏کند، برو یک کاری بکن.
وحید چند دست لباس اضافی پوشیده و تنومندتر شده بود. لباس نظامی عراقی به تن و یک موشک قلابی که از لوله بخاری درست شده و روی آن پرچم‏های آمریکا و انگلیس و اسراییل و کلّه اسکلتی با دو استخوان ضربدری روی آن نقاشی شده بود را روی دوش گرفت و وارد صحنه شد.
یک رزمنده فریاد زد: برای نابودی صدام صلوات!
همه صلوات فرستادند. شمر که مثلاً متوجه حضور صدام نشده بود، پشت به او و رو به جماعت رجز خواند که:
ندارم شرمی از روی خلایق‏
من آن شمرم که شمشیرش بلند است!
صدام نامردی نکرد و یک لگد جانانه به پشت شمر کوبید! شمر نیم متر از جا پرید و جیغ کشید: آخ مُردم!
سپس در حالی‌که با حیرت و ترس، عقب عقب می‏رفت به سمت چپ صحنه رسید. حرکاتش اغراق‏آمیز و مثلاً نمایشی بود!
وحید با لهجه عربی نعره زد:
ـ اذهب شیگول. اذهب!
شمر با ترس و لرز به او نزدیک شد. دو دستش را روی سر گرفته و پاها و بدنش خم شده بود. صدام موشک قلابی را بلند کرد و فریاد زد:
ندارم شرمی از روی خلایق‏
منم صدام که اسکادم (11) بلند است!
و ترّقی موشک را بر فرق سر شمر یا اصغر بیچاره فرود آورد! شمر روی صحنه ولو شد و شروع کرد به پیچ و تاب خوردن و دست‌ها را مثل مارگزیده‏ها باز و بسته کردن. ناگهان یک پیرمرد بسیجی، لاغراندام و چابک از میان رزمندگان بلند شد. با سرعت به طرف صحنه دوید و فریاد زد: که اسقاطت بلند است، هان؟!
با یک جست روی صحنه پرید و به طرف صدام که هاج و واج نگاهش می‏کرد، هجوم برد:
ـ یک اسقاطی نشانت بدم، آن سرش ناپیدا!
فرز و چالاک موشک قلابی را از دست صدام بیرون کشید و افتاد به جانش!
پیرمرد با حرارات و بی‏هیچ رحم و انصافی سر و کلّه صدام را آماج ضربات لوله بخاری نقاشی شده کرد. جمعیت از خنده ریسه رفته بودند. کریم از پشت صحنه پرید جلو و شروع کرد به داد و هوار کردن.
ـ چه‌کار می‏کنی حاجی، نمایشمون رو به‌هم زدی. این چه وضعشه؟
حالا صدام روی صحنه این طرف و آن طرف می‏دوید و پیرمرد هم دنبالش: بسیجی‏ها دلشان را از خنده گرفته و پیرمرد را تشویق می‏کردند:
ـ ها جانمی، دستت درد نکنه!
ـ بزن تو ملاجش!
ـ بزن تو فرق سرش!
ـ حسابشون رو برس مش‏رضا، آن اصغر آرتیستُ هم بزن!
اوضاع بدجوری به هم ریخت. شمر پرید و خود را بین مش‏رضا و صدام انداخت و گفت: مش‏رضا نوکرترم. بابا تیاتره. شما چرا باورتان شده؟
مش‏رضا لوله بخاری را درّقی خواباند تو کلّه شمر و گفت: تو هم واسه من زبان در آوردی ذی‏الجوشن؟!
شمر دراز به دراز روی صحنه دراز شد. چنگیزخان و هیتلر که رحیم بازیگرش بود هم از کتک‏های مش رضا بی‏نصیب نماندند. کریم داشت دیوانه می‏شد.
ناگهان پای اصغر به یکی از میله‏های داربست گرفت و داربست به همراه پتو و برزنت روی افراد نمایش هوار شد.
آن شب شمر و صدام و هیتلر و چنگیزخان با سر و کلّه باندپیچی شده از درمانگاه پادگان بیرون آمدند!

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۰۶
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی