مطالبی که در ادامه می آید اگرچه بسیار دردناک است، اما نکات مهمی را گوشزد می نماید و آن اینکه امنیت امروز ما مرهون فداکاری هایی است که در ادامه می خوانید. رهبری معظم انقلاب به درستی بیان نمودند که امنیت بزرگترین نعمت یک کشور است که اگر نباشد کشور روی خوش به خود نخواهد دید. …
کیفیت روزه داری در گرمای طاقت فرسای اردوگاه
گرمای طاقت فرسای عراق در ماه رمضان نیز مشکل دیگری بود.
تشنگی خیلی زود بر اسرا مستولی می شد.
بعضی اوقات آن قدر گرما شدید بود که اسرا پیراهن های خود را بالا می زدند و شکم های خود را روی موزائیک کف آسایشگاه می چسبانیدند تا شاید کمی خنک شوند.
گاهی اسرا با حوله، یکدیگر را باد می زدند و اگر حال کسی خیلی بد می شد چند نفری او را باد می زدند تا کمکی کرده باشند.
هنگام شروع اذان نیز کسی چیزی نمی خورد تا اذان و نماز مغرب تمام شود.
راوی :آزاده_سرافراز اکبر_شوخ_چشم
یاد_بادآن_روزگاران یاد_باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا و سلامتی #آزادگان_سرافراز
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
ساعاتی در کنار سیدرضا سجادنیا (بشگرد) جانباز 70 درصد دفاع مقدس
دست ها و پاهایم یکی یکی قطع می شدند
فقط کافی است خودمان را برای یک لحظه جای او تصور کنیم؛ یعنی تصور کنیم دو دست و دو پا نداریم، به علاوه پاها هم از بالای زانو قطع شده و به دلیل کوتاه بودن توانایی را به حداقل رسانده باشد. حالا تصورمان از زندگی پیش رویمان چگونه خواهد بود.آقاسیدرضا سجادنیا که دوستان دوره جنگ، او را به سیدرضا بشگرد می شناسند،
خاطرهای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد!!!
تصویر سمت چپ شهید آقا جعفر غمگین لنگرود و تصویر سمت راست شهید آقا مرتضی عیسی خانی قاسم آباد رودسر
هر دو عزیز در عملیات #کربلای_۲ مجروح شدن و به اسارت درآمدند ، پس از ۱۰ روز مجروحیت و عدم رسیدگی که طی این ۱۰ روز تا به ارودگاه برسیم هیچ اقدام اساسی پزشکی برایشان انجام نشد و
.
من خیبری ام؛
اهل نی ..
هور ..
آب ..
خیبری ساکت است؛
دود ندارد
سوز دارد …
سلامتی جانبازان اعصاب و روان صلوات
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو.نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکرى؟»
گفتم «لشکر امام حسین».
افسر عراقى یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید. داد زد «حسین؟ حسین خرازى؟» چشم هاش انگار دو تا گلوله ى آتش; سرم را انداختم پایین، گفتم «نه.»
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور