جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۴۱۱ مطلب با موضوع «درس های بزرگان حکایت هاوداستان ها» ثبت شده است

ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ وادار کرد ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۱۵:۰۱
مجید روزی

 

🇮🇷🌹🕊🇮🇷🕊🌹🇮🇷🌹 #کاش_از_ما_نپرسند ای کاش ازما نپرسند که بعد از #شهدا چه کرده ایم ازاین سوال سخت شرم دارم از اینکه اینقدر به فکر رفاه طلبی هستم ازصدای خواب الوده ام شرم دارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۴
مجید روزی

❓❓❓ 🇩🇪یکی از دوستانی کە بیش از 25سال در آلمان است، تعریف میکرد؛ گفت: همکاری آلمانی دارم یه بار از من سوال کرد چرا شما مسلمانان گوشت خوک نمیخورید؟! میخواهم دلیل علمی اش را  برایم بگویی که قانع شوم نه دلیلی شرعی. ⏰منم در جواب گفتم فقط یک ساعت  وقت میخواهم تا با توکل به خدا با زبان آلمانی جوابی مناسب و قاطع بدهم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۵:۲۹
مجید روزی

🧐حکایت زیبا شیخی از شاگردش پرسید: چند وقت است که در ملازمت من هستی؟ شاگرد جواب داد:حدودا سی و سه سال 🌷شیخ گفت: در این مدت از من چه آموختی؟ شاگرد: هشت مسئله 😠شیخ گفت: إنا لله وإنا إلیه راجعون! مدت زیادی از عمر من با تو گذشت و فقط هشت چیز از من آموختی‌!؟ شاگرد: ای استاد، نمی خواهم دروغ بگویم و فقط همین هشت مسئله را آموخته ام 💧استاد: پس بگو تا بشنوم ☝️شاگردچنین پاسخ داد : 🌹أول 🌹 🌷به خلق نگریستم دیدم هر کس محبوبی را دوست دارد و هنگامی که به قبر رفت محبوبش او را ترک نمود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۵:۲۳
مجید روزی

🌿🌺﷽🌿

🌺 🦋مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۱
مجید روزی

✨﷽✨

✍مردی نزد پیامبر(ص) آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک می‌کنم. پیامبر (ص) فرمود: دروغ را ترک کن. مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد با خود گفت: اگر پیامبر (ص) از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفته‌ام)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۶
مجید روزی

🌸🍃🌸🍃 #پوریای_ولی هنگام سحر و اذان،

در تاریک و روشن بامداد، مردی تنومند و بلند قامت از خانه ای بیرون آمد و قدم در کوچه ای تنگ نهاد. از میان دیوارهای کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزدیک شد . صدای اذان صبح از گلدسته ها به گوش می رسید. پهلوان وضو ساخت و با خدای خود، به راز و نیاز پرداخت. هنوز چیزی نگذشته بود که از پشت یکی از ستونهای مسجد، صدای گریه پیرزنی را شنید که به درگاه خدا چنین التماس می کند: خداوندا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۲
مجید روزی

 

#داستان_کوتاه ✍یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۸:۵۱
مجید روزی

✨﷽✨

✍امام حسن عسکرىّ (ع) فرمودند : مردى همراه با فردى که گمان داشت او قاتل پدرش مى‏باشد نزد امام سجّاد صلوات اللّه علیه رسیده و اعتراف نمود و مستوجب قصاص شد، آن حضرت از ولىّ دم خواستار عفو او شد تا خداوند ثوابش را عظیم دارد، ولى دلش راضى نشد. پس امام علىّ بن الحسین علیهما السّلام به ولىّ دم که خواهان قصاص بود فرمود:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۴۲
مجید روزی

😅👌 یه زن وشوهر که بیست سال پیش با هم ازدواج کرده بودند تصمیم گرفتند که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ؛ ماه عسلشونو اونجا گذرونده بودند . ولی خانوم مشغله کاری داشت و بهمین دلیل توافق کردند که شوهر زودتر تنهایی بره و زن دو روز بعد بهش ملحق بشه... مرد وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که خوشبختانه به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه. بعد از نوشتن متن ،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۰
مجید روزی