راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۵۰ مطلب با موضوع «دمشق شهرعشق» ثبت شده است

دمشق شهرعشق (۴۰)

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۰۱ ب.ظ

✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهلم 💠

آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۵:۰۱
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۹)

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۳ ب.ظ

✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_نهم 💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان #نگران او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۸)

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۳ ب.ظ

✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هشتم 💠

عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریست‌ها نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۱۳:۰۳
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۷)

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۹ ب.ظ

✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هفتم 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۹
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۶)

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۰ ق.ظ

 #قسمت_سی_و_ششم 💠

مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۱۰:۲۰
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۵)

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۱ ب.ظ

 #قسمت_سی_و_پنجم 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریست‌ها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۲:۳۱
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۴)

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۸ ق.ظ

 #قسمت_سی_و_چهارم 💠

با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد:«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۱:۵۸
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۳)

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ

 #قسمت_سی_و_سوم 💠

طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشک‌هایم به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم #صبرش را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۳:۳۱
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۲)

چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۳ ب.ظ

 #قسمت_سی_و_دوم 💠

باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۳
مجید روزی

دمشق شهرعشق (۳۱)

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۴ ب.ظ

#قسمت_سی_و_یکم 💠

به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هرلحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند وفقط یک کلمه پاسخ داد:«باشه!»و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد،نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۴:۳۴
مجید روزی