می گفتم جنگ بهت ساخته و می گفت: نه تا اینها آب نشود، خدا مرا قبول نمی کند.
ترکش خمپاره به سرش[1]اصابت کرده بود و صورتش را داغان، همرزمانش گمان کرده بودند که او شهید شده است اما صدایی که از حنجره اش بیرون می آمد، نشان از مجروحیتش می داد.
وقتی برگشت خانه، نه تنها در ظاهر که حتی رفتارش هم عوض شده بود و مادر متعجب که چطور در عرض چند ماه پسرش اینقدر تغییر کرده است؟!
: امام به سربازها فرمان داده بود تا پادگان های نظام شاهنشاهی را ترک کنند