می گفتم جنگ بهت ساخته و می گفت: نه تا اینها آب نشود، خدا مرا قبول نمی کند.
ترکش خمپاره به سرش[1]اصابت کرده بود و صورتش را داغان، همرزمانش گمان کرده بودند که او شهید شده است اما صدایی که از حنجره اش بیرون می آمد، نشان از مجروحیتش می داد.
وقتی برگشت خانه، نه تنها در ظاهر که حتی رفتارش هم عوض شده بود و مادر متعجب که چطور در عرض چند ماه پسرش اینقدر تغییر کرده است؟!
: امام به سربازها فرمان داده بود تا پادگان های نظام شاهنشاهی را ترک کنند
سید حسن می گوید: با همان دمپایی دنبالش به راه افتادم و رفتم و گمان می کردم همان دور خاکریز می خواهد چند قدمی برود غافل از آنکه قرار بود...
: عملیات بدر[1] بود و خط پدافندی مهران و حاج احمد[2] که چند ماهی بود فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر[3] را بر عهده گرفته بود و من[4] به عنوان مسئول دسته خدمتگزاری می کردم.
کوچه چراغانی، دیوارها پوشیده از پرچم و بانویی که در آستانه در ایستاده بود همه خبر از...
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: هنوز خبری از شهادت نبود و مادر در خارج از کشور به سر می برد. یک شب خواب عجیبی دید که تعبیرش شد، شهادت علیرضا.[1]
مادر در خواب دید که سرتاسر کوچه را چراغانی کرده و دیوارها را از پرچم پوشانده اند و بانو فاطمه زهرا (س) در آستانه در ایستاده اند و مردم میان خودشان نقل پخش می کنند. از خواب که بیدار می شود به گمانش که اتفاقی برای علیرضا افتاده است