دزدی وارد خانه پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید
بخشنده تر از خود دیده ای؟گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کردگفتند:تو چه کردی؟
گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم گفتند پس تو بخشنده تری
گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
همسرش [همسر علامه طباطبایی] که بیمار شد، 27 روز تمام کار و زندگی اش را رها کرد و به طور شبانه روزی به او می رسید.
بعد از مرگ او به عشقش وفادار بود و تا چهارسال،
صبح روز بعد، روزنامه ای بریطانیایی کاریکاتوری مضحکه خیز از ایشان منتشر کرد.
در اولین دیدارشان با وزیر اعظم بریطانیا مهاتیر همان کاریکاتور را روی میز گداشت وگفت:
*آیا در بریطانیا شما اینطوری از میهمانانتان استقبال می کنید؟!…
یا بُنَىَّ… وَ اجْهَدْ اَنْ یَکونَ الْیَوْمُ خَیْرا لَکَ مِنْ اَمْسِ وَ غَدا خَیْرا لَکَ مِنَ الْیَوْمِ فَاِنَّهُ مَنِ اسْتَوى یَوْماهُ فَهُوَ مَغْبونٌ وَ مَنْ کانَ یَوْمُهُ شَرّا مِنْ اَمْسِهِ فَهُوَ مَلْعونٌ؛
لقمان حکیم فرمود:
فرزندم! بکوش تا امروزت بهتر از دیروز و فردایت بهتر از امروز باشد، که هر کس دو روزش برابر باشد، زیانکار است و هر کس امروزش بدتر از دیروزش باشد، از رحمت خدا دور است.
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
✍️موضوع: بابای قرائتی و گونی پر از گربه
مدت زمان: 1 دقیقه
﷽
#پندانه
13 جمله جالب
1) از زشترویی پرسیدند: آن روز که جمال پخش میکردند، کجا بودی؟
گفت: در صف کمال!
چرا هر آنچه که در دنیا لذتی در آن نهفته است هوای نفس و حرام است؟! پدر گفت: پسرم! خداوند هر لذتی را برای استفادۀ مورد نیاز انسان آفریده است که
﷽
جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید.