ای سید ما ای مولای ما نزد خدا گواهی ده که ما تا آخرین نفس ایستاده ایم
ای سید ما ای مولای ما نزد خدا گواهی ده که ما تا آخرین نفس ایستاده ایم
انقلاب ، ظهور صغری حضرت مهدی (عج) بود
خطاب به مولا و سیدمان حضرت مهدی (عج) دیکلمه ای را تقدیم نماید :
ای سید ما ، ای آقا ما در نزد خدا گواهی ده که ما تا آخرین نفس در راه انقلاب
ایستاده ایم ؛ آقای ما فردا به جهانیان اثبات خواهیم کرد که ما همان ایرانی قدیم
هستیم و غیرت جد هایمان را به ارث برده ایم ، و همچنان در راه این انقلاب از هرچه
داریم گذشت خواهیم کرد و همچنان منتظر آن انقلاب کبری و زمینه ساز آن هستیم
نمی دونم از اینکه این مطلب رو می نویسم کار خوبیه یا نه ولی یه حسی بهم میگه
این داستان رو بنویس تا مردم با فضیلت شهدا آشنا بشن دلم راضی نیست بنویسم
چون می ترسم دیگه شهدا بهم معجزه ای نشون ندن ولی می نویسم چون میخوام
مردم با فضیلت های شهدا آشنا بشن . داستانی که براتون نقل می کنم کاملاً واقعیه
و با دوتا چشای خودم توی گلزار شهدای سید ابراهیم برام اتفاق افتاد ماجرا از این قراره :
گاهی شبا که دلم یاد قدیما می افته ، گاهی شبا که دلم تنگ آقام میشه میرم توی
شهرمون خمینی شهر توی محله فروشان گلزار شهدا یه سر می زنم و با خدای خودم
نجوا می کنم ، یه شب توی امتحانات نوبت اول بود و داشتم امتحان ریاضی می خوندم
نمی دونم یه باره چیطور شد نگاهم به ساعت افتاد ساعت هفت و نیم شب بود به خودم
گفتم محسن حالا که امتحانتو خوندی برو یه سر به گلزار شهدا بزن ! نمی دونم چیطور
شد خود به خود لباس هامو پوشیدم و راه افتادم و به گلزار شهدا رسیدم !
در گلزار ، جایی که وارد میشی قفل بود و من مجبور بودم برا اینکه وارد گلزار شهدا بشم
از میله ها برم بالا ! گلزار رو دور زدم و از میله ها رفتم بالا نشستم
همینطور داشتم اشک میریختم
از گناه هایی که کردم یه باره دوستم محمد با دوستش وارد شد خیلی غیر منتظره بود
بعد گفت : سلام آقـــا محسن ! دوستش هم سلام کرد ! نشسته بودیم من احمق
فکر کردم که این دوست دوست ما از دین و ایمون چیزی سرش نمیشه و شروع کردم
سر بحث رو باز کنم و از دین و شهدا و قرآن بگم ... دوست دوستم همینطوری به حرفایی
که می زدم گوش می کرد صحبت هام که تموم شد ! سَر صحبت رو باز کرد !
مطالبی می گفت که از هیچ یک از روحانی ها نشنیده بودم طوری که حرفایی که میزد
به وسیله حرفاش به خدا نزدیک می شدم و حس می کردم تو بهشت نشستم و با یه
فرشته داریم بحث می کنیم ! حرفاش اینقدره قشنگ بود که وسطش با این همه غروری
که دارم اشک از چشمام جاری شد ! وقتی فهمیدم که این عزیز خودش یه عارف وارستس
ازش خواستم پنج تا نصیحت به من بکنه ، ازش به زوری پنج تا نصیحت گرفتم . !
حدود ، دو ساعتی داشتیم با هم تو گلزار شهدا بحث می کردیم تا اینکه خسته شدم
و گفتم میخوام برم ! اونا هم گفتن مسیرمون یکیه با هم میریم ! اگه مطلب رو دقیق
خونده باشین بهتون گفتم که گلزار شهدا درش قفل بود و باید از میله ها بالا می رفتیم
رفتیم که بالا بریم ، دیدیم بله ! قفل در بازه ! بدون اینکه کسی اومده باشه و در رو باز کرده
باشه ! البته من قبلاً خودم امتحان نکرده بودم که قفل بازه یا نه ولی مطمئنم که از لطف
شهدا به این دوست دوستم بود که قفل براش باز شد ! آری ، ابوالفضل اینقدر نزد خدا
و شهدا مقام داشت که قفل گلزار شهدا برا خروجش سر تسلیم فرو اورد و بدون اینکه
کسی بیاد اونو باز کنه ، براش باز شد ، خدایا به راستی تو چه بندگانی داری !
آیا من هم میتوانم به این بندگانت ملحق شوم ؟
همون خدایی که منو تو اون شب یه باره یاد رفتن به گلزار شهدا انداخت همون
خدایی که اون شب دلم تنگ بود یه فرشته برام فرستاد تا نصیحتم کنه
همون خدایی که به اذن او بدون اینکه کسی بیاد دَر گلزار رو باز کنه باز کرد
میتونه ظهور آقامونا برسونه ...
اللهم عجـــــّــــل لولیک الفـــــرج