باید از روی پا بشناسیدم!
جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۰۰ ب.ظ
برش هایی از مرگ آگاهی شهید حاج یونس زنگی آبادی
برش یکم:
قبل از کربلای پنج آمد قرار گاه. موقع خداحافظی رگ گردنش را بوسیدم و التماس کردم شفاعتم کند.
گفت: این طور نگو،خدا به همه توفیق بدهد.
بار دوم که التماس کردم، گفتم:به خدا قسم چیز دیگری می بینم.
لبخندی زد و گفت: پس تو هم فهمیدی؟
خودش زمان شهادتش را می دانست. ص ۶۶
برش دوم:
از بالای خاکریز صدایم زد.بی مقدمه به خورشید اشاره کرد و گفت:
می بینی آفتاب چه طور غروب می کند؟
با تعجب گفتم: بله.
گفت: آفتاب عمر من هم دارد غروب می کند. ص ۶۸
برش سوم:
گفت: از من راضی هستی یا نه؟… آن دنیا یقه ام را نگیری؟
گفتم :من حلالت کردم از تو راضی ام.
گفت اگر از ته دل این را گفتی،آن دنیا شفاعتت را می کنم. ص ۷۰
برش چهارم:
کنار ماشین که رسید گفت: جورابم را جا گذاشته ام.
رفت داخل خانه و من را صدا زد.وقتی رفتم داخل، گفت: با من مشکلی نداری؟
گفتم : نه.
گفت: مادر من مثل مادر خودت است.
من این دفعه بر نمی گردم و شهید می شوم.
جورابش را از جیبش در آورد و پوشید. ص ۷۲
برش پنجم:
گفت: من که شهید شدم،باید از روی پا بشناسیدم.دوست دارم مثل امام حسین علیه السلام شهید شوم.
روی تابوت را که کنار زدم،جای سر پاهایش بود. ص ۸۰
برش ششم:
داشت فاطمه را می بوسید، تا من را دید رنگش عوض شد.گفت: حاجی زخمی شده آوردندش کرمان.
گفتم : پس حاجی شهید شده.گفت : نه! علی شفیعی شهید شده.
گفتم: حاجی هم شهید شده؟ گفت: نه علی یزدانی شهید شده.
گفته بود : اگر کسی آمد، گفت: زخمی شده ام و من را آورده اند کرمان،شما بدانید شهید شده ام. ص ۷۱
مثل مالک، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادی
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور
۹۹/۱۲/۲۹