با صیاد دل ها(۳۳)
بسم الله الرحمن الرحیم
بخشی از دلنوشته
محمدرضا باقری، جوان
17 ساله دبیرستان نیکان؛نوجوان عاشق ولایت و اسلام عزیز در رابطه با شهادت بزر گمرد ارتشاسلام چه زیبا قلم روی کاغذ نهاد و از کنه وجود خود چنین نگاشته است:
سلام امیر! چرا میگویم امیر؟ نمیدانم شاید تو را هنوز نشناخته باشم،
نه! انگار تو را مشناسم،
مشناسمت امیر! تو را در لحظ هی شروع غرش
تو پها میشناسم، میشناسمت امیر! تو را در سنگر چمران، در ضربه قنداق
تفنگ ، در ترکشهای خمپاره مشناسم، میشناسمت امیر! تو را در
ارتفاعات الله اکبر، در کو ههای سخت کردستان، تو را در شلمچه و اهواز،
در پادگان حمید ، در قصر شیرین، تو را در تمامی جبهه های جنوب و غرب
وطنم مشناسم، مشناسمت امیر! تو را در تمامی بیت المقدس ها مشناسم.
مشناسمت امیر! تو را با فلاحی، با کلاهدوز، با نامجو، با جها ن آرا و با
همت میشناسم، میشناسمت امیر! تو را در آخرین خاطرات و خطرات، تو
را در گردنه مرصاد، تو را در سقوط هلیکوپتر از آسمان، تو را سرافراز در
کنار کُشته های منافقین میشناسم.
میشناسمت امیر! تو را آن هنگام که ما را با جنگ آشنا کردی، تو را
در توجیه منطقه جنگی، تو را در پای نقشه های حمله و دفاع میشناسم،
تو را آن هنگام که ما را به سوی اهواز بدرقه کردی ، تا دریچه های به سوی
نور دوران دفاع مقدس را به رو یمان بگشایی، تو را آن هنگام که کنار ما
مینشستی و ما غافل از رتبه و درجات با تو صمیمانه هم سخن بودیم.
تو را آن هنگام که با لبخندی مهربان پیش رو یمان بودی میشناسم.
مشناسمت امیر! تو را در تمامی لبخندهایت، تو را در تمامی فروتنیات،
تو را در برق نگاهت، تو را در گرمی دستانت میشناسم، مشناسمت امیر!
تو را در صبح شهادت، تو را در نحوه شهادت، تورا در لحظه ی شهادت، تو
را در شهادت میشناسم.)