برادر احمد (۲۴)
بسم الله الرحمن الرحیم
آقای متوسلیان پایت چه شده؟
بعد از فتح خرمشهر با یکسری از فرماندهان به دیدن حضرت امام رفتیم. از بیت امام که خارج شدیم، هر کدام از بچهها چیزی میگفت. یکی از نورانیت حضرت امام صحبت میکرد و دیگری از خلوص معنوی ایشان میگفت. در این بین، ناگهان چشمم به حاج احمد افتاد که عصا به دست با پای زخمی و ترکش خورده از بیت خارج میشد. همین که پای را از بیت بیرون گذاشت، با عصبانیت عصا را به سمتی پرت کرد و با صدای بلند بدون اینکه کسی را مخاطب قرار دهد، گفت: به خدا قسم دیگر عصا را به دست نمیگیرم. میخواهم بدون عصا راه بروم. جمعی که آنجا بودیم با نگرانی به او که به سختی راه میرفت نگاه انداختیم. همان طور که راه میرفت. زیر لب چیزی را زمزمه میکرد. همه میدانستیم که حاج احمد با حضرت امام ملاقات خصوصی داشته، ولی این که در آنجا چه گذشته، کسی خبر نداشت.
سرانجام طاقت نیاوردم. به همراه چند نفر از بچهها به سراغ او رفتیم و جریان را پرسیدیم. گفت: پیش امام که بودم ایشان دستی روی پایم کشید و با لحن پدرانه پرسید: آقای متوسلیان، پایت چه شده؟ در جواب گفتم: زخمی شده. بعد هم ساکت شدم. آن وقت امام با همان مهربانی دستی روی پایم کشید و گفت: ان شاء الله خوب میشود و شما به دنبال عملیات میروی.
بعد از شرح این واقعه، حاج احمد همه ما را با خودش از جماران برد و با رسیدن به ابتدای میدان قدس، همه ما را در آنجا روی زمین نشاند و گفت: برادرها، حضرت امام فرمودند که جنگ باید با همان قوت خودش ادامه داده شود و امر دفاع کما فیالسابق پیش برود.
حاجی ضمن تشریح نقطه نظرات امام، در حالی که بچهها دور او حلقه زده بودند، گفت: برادرها، یا زنگی زنگ یا رومی روم! دیگر تکلیف ما واضح است. باید برای عملیات بعدی عازم منطقه بشوید و خیلی سریع عملیات را شروع کنید.
این دستور حاجی که مبتنی بر رهنمود فرماندهی معظم کل قوا حضرت امام بود، باعث شد تا ما بلافاصله برای شناسایی عملیات بعدی، عازم منطقه شلمچه یا همان منطقه عملیاتی رمضان بشویم.
*** ما برای جنگ با اسرائیل انتخاب شدیم
ما گرم کار شناسایی بودیم که پیامی از حاج احمد به دستمان رسید. حاجی در این پیام خیلی کوتاه و صریح نوشته بود: تصمیم گرفته شده که ما برای جنگ با اسراییل عازم لبنان بشویم. سریع وسایل و تجهیزات تیپ را جمع کنید و بیایید تهران، پادگان امام حسین(ع).
بلافاصله ظرف دو سه روز، کلیه تجهیزات و وسایل تیپ را جمع کردیم و عازم پادگان امام حسین(ع) شدیم. هنگامی که به تهران رسیدیم، در پادگان امام حسین(ع) باخبر شدیم که حاج احمد به اتفاق حاج همت و یک تعداد دیگر از برادران تیپ برای اقدامات اولیه به لبنان رفتهاند و به زودی برای اعزام ما به آنجا باز خواهند گشت.
*** برادر احمد، شما خدا و ائمه را فراموش کردهاید؟
آن روز که برادر احمد از سوریه به تهران بازگشت، قرار شد بعد از ادای نماز مغرب و عشاء، به اتفاق ایشان و برادران جعفر جهروتی زاده،محسن حیاتیپور و یک برادر روحانی از پادگان امام حسین(ع) به خانه حاجی در محله امامزاده سید اسماعیل تهران برویم. بنا بود شب خدمت حاجی باشیم و صبح به همراه ایشان برویم فرودگاه برای اعزام به سوریه. حوالی نیمه شب بود که دو نفر از بچههای سپاهی پادگان امام حسین(ع) به در خانه حاجی مراجعه کردند. ما در طبقه بالا داخل اتاق حاجی نشسته بودیم. حاجی رفت دم در و مدتی بعد با یک حالت آشفتهای برگشت بالا. پرسیدیم: قضیه چیست؟ حاجی گفت: از قراری که اینها میگفتند، گویا برادرهایی که در نوبت اول به لبنان رفتهاند، دچار مشکل شدهاند و اسراییلیها هم نیروهای اعزامی ایران را تهدید کردهاند. حاجی خیلی ناراحت بود. توی آن اتاق کوچکش قدم میزد. اولین باری بود که من در یک حالت عادی، گریه این مرد را میدیدم. بیتاب بود، اشک میریخت، گریه میکرد و میگفت: چرا تیپ به این حالت درآمده؟ یک نیمه از آن در سوریه و لبنان و یک نیمه در جنوب و یک تعداد هم در تهران پراکندهاند. تیپ قدرتمندی که در حمله بیتالمقدس داشتیم، حالا از هم پاشیده شده و مشکل سازماندهی و وحدت فرماندهی داریم. جمع کردن این وضع خیلی مشکل است.
در همین حالت ناراحتی و گریه، ایشان جمله عجیبی را به زبان آورد که ما بار اول آن را به شوخی گرفتیم؛ ولی بعد که به منطقه لبنان رسیدیم، دیدیم آنچه حاجی در آن شب گفت، عین حقیقت بود. حقیقتی بس ثقیل که ما در آن نتوانستیم آن را هضم کنیم. حاجی با چشمهایی خیس از اشک گفت: من که به لبنان بروم، دیگر برنمیگردم. اینها باید به فکر خودشان باشند. من میدانم که بروم لبنان، دیگر برنمیگردم.
ما باز هم حرفش را جدی نگرفتیم. با خودمان گفتیم: مگر ممکن است کسی که میداند اگر به لبنان برود، دیگر برگشتی نیست. باز هم عازم چنین سفری بشود؟ برای همین هم من با لحن دوستانه به حاج احمد گفتم: شوخی نکن حاجی، این حرفها دیگر چیست که میزنی؟ ان شاء الله سالم میروی و برمیگردی و هیچ مشکلی هم پیش نمی آید. به خواست خدا، موفق و پیروز برمیگردی.
ایشان باز هم با همان حالت محزون، در حالی که لاینقطع اشک میریخت، گفت: نه! من دیگر برنمیگردم.
خیلی تعجب کردیم. با اصرار از او خواستیم علت این یقین خودش را ـ که البته ما صرف حمل بر توهم میکردیم ـ به ما هم بگوید. حاجی سرانجام تسلیم شد و گفت: عملیات فتحالمبین را به یاد دارید؟ گفتیم: خب. بله، خدمتتان بودیم. گفت: یادتان هست که پیش از عملیات قرار بود 90 دستگاه نفربر «آیفا»، 100 دستگاه تویوتا و امکانات وسیعی را برای عملیات به ما بدهند؛ ولی در عمل، امکاناتی خیلی جزئی در اختیارمان قرار گرفت؟ گفتیم: بله، خوب یادمان هست.
حاجی گفت: من آن زمان خیلی ناراحت بودم که خدایا، آخر با این امکانات جزئی چه جوری میتوانیم عملیات کنیم. مثلا ما را از کردستان آوردند به عنوان عدهای که قادریم یک تیپ جدیدی تشکیل بدهیم و عملیات موفقی در جنوب داشته باشیم. حالا با این وضع میترسم این عملیات موفق نباشد و مایه آبروریزی بشود. خلاصه توی همین عوالم، با خودم کلنجار میرفتم که شب شد. آمدم بیرون وضو بگیرم که از پشت سرم توی تاریکی شب، یک برادر سپاهی دست بر شانهام گذاشت و آن را فشار داد. با تعجب سر چرخاندم که این کیست؟ دیدم میگوید: برادر احمد شما خدا و ائمه(ع) را فراموش کردهاید؛ به فکر آمبولانس و امکانات مادی این دنیا هستید. توکل بر خدا کن و این امکانات را نادیده بگیر. به حق قسم، شما پیروز خواهید شد. ان شاء الله بعد از این عملیات هم،عملیات دیگری در پیش دارید به نام «بیت المقدس». شما بعد از عملیات بیتالمقدس، برای جنگ با اسراییل، عازم لبنان خواهید شد. پایان کار شما در آنجاست و از آن سفر برنخواهید گشت! وقتی که حاج احمد داشت این مطالب را برای ما تعریف میکرد، به شدت منقلب بود. ما هم که بیشتر حواسمان متوجه انقلاب روحی این مرد بود تا حرفهای حیرتآوری که به زبان میآورد، به اصطلاح مطلب را جدی نگرفتیم و خواستیم به او دلداری بدهیم. برای همین هم گفتیم: اصلا هم این طور نیست. چه کسی از فردای خودش خبر دارد؟ ان شاء الله همه چیز به خوبی و خوشی انجام میشود و سالم میروی، سالم و موفق هم برمیگردی؛ اما باز هم حاجی حرفش یکی بود؛ این رفتن برگشتنی در پی ندارد!