برادر احمد (۲۶)
بسم الله الرحمن الرحیم
حاج احمد دیگر برنمیگردد
ساعتها از رفتن حاج احمد میگذشت و ما هیچ خبری از او نداشتیم. ترسیده بودیم. فکری ناراحت کننده آزارم میداد. هرچه فکر میکردم، نمیدانستم علت این همه نگرانی و آزار چیست. مدتی را در حالت گیجی گذراندم. یک دفعه موضوع تازهای تمام ذهنم را اشغال کرد. از همان جا به یاد صحبتهای حاج احمد افتادم. صحبتهای آن شب، مثل پتکی محکم بر سرم میکوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار میآورد که باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همت برسانم. حاجی از بس به جاده خیره شده بود نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم: برادر همت، چیزی میخواهم بگویم. نمیدانم چطور بگویم! حاج همت، بدون اینکه نگاهم کند، گفت: چیه برقی، چی میخواهی بگی؟ گفتم: باور کن حاجی، نمیدانم چطور بگویم! حاج همت که از طرز صحبت کردن من نگران شده بود، با کنجکاوی پرسید: چی میخواهی بگی؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟
از گفتن آنچه که میدانستم، اکراه داشتم. با توجه به صحبتهای چند شب پیش، این فکر برایم تداعی شد که حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید. گفتم: راستش را بخواهی ،حاج احمد دیگر برنمیگردد.
حاج همت با شنیدن این جمله، مثل اینکه از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاه به من کرد و پرسید: چرا این حرف را میزنی؟ ناچار تمام آنچه را که حاج احمد در آن شب برایمان تعریف کرده بود، گفتم: رنگ حاج همت پرید و حالش دگرگون شد. غم سنگینی بر چهرهاش نشست. ساکت نگاهش میکردم که یکدفعه با غیظ نگاهی به من کرد و گفت: برقی، الهی لال بشی،این حرف چیه که میزنی! این را گفت، با عصبانیت از من رو گرداند و به سمتی رفت. قبل از این که دور شود، گفتم: این که گفتم، همان چیزی بود که خود حاج احمد گفته، حالا من هم تصور میکنم که دیگر برنگردد.
حاج همت که دور شد، لرزیدن شانههایش را دیدم.
بدین ترتیب حاج احمد متوسلیان بنیانگذار و فرمانده سلحشور تیپ 27 محمد رسول الله(ص) به همراه سه تن از یارانش در ساعت 12 ظهر روز چهاردهم تیر ماه 1361 به اسارت فالانژیستها درآمد.
هر چند نیروهای اعزامی به سوریه و لبنان نتوانستند در هیچ عملیات نظامیای علیه اسراییلیها شرکت داشته باشند، اما همین حضور معنوی آنها باعث شکلگیری هستههای مقاومت حزبالله در لبنان گردید.