جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

به خاطر بچه ها نرو!…

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ب.ظ

 

 

شهید محمود نوریان (حاج عبدالله نوریان)

به روایت همسر شهید:

خیال ازدواج در سر نداشتم اما با خصوصیاتی که از او دیدم تصمیم گرفتم زندگی مشترکم را همراهش شروع کنم. چشم پاک بود و نماز شبش ترک نمی شد.

ازدواج ما سال۶۱ صورت گرفت. در مدت سه سال زندگی که با او داشتم هیچگاه سخن بیهوده و حرف نسنجیده ای از او نشنیدم.

***

تعریف می کرد هنگام طواف کعبه مردی را دیده که ردایی سپید بر تن و شالی سبز به گردن داشته و از چهره اش نور می باریده است. خطاب به او گفته: شنیده ام هر کس به مکه بیاید حاجتش را از خدا می گیرد.

آن مرد هم گفته: حاجت بخواه.

محمود هم سفره ی دلش را باز کرده که: خدایا پسری نصیبم کن تا ادامه دهنده ی راه و نسل من باشد… ما را از فیض شهادت محروم نگردان…

همانطور هم شد. خوابش را هم دید که پسر بچه ای ترک موتورش نشانده. خدا حاجتش را داد. پسرمان بعد از شهادتش به دنیا آمد.

گاهی می گفت نکند آن شخص که دیدم امام زمان بوده است!

***

از لحظه ازدواج تا هنگامی که بخواهد برای آخرین بار از در خانه بیرون برود مدام از شهادت حرف می زد و می گفت آخر یا ایستاده باز خواهم گشت یا خوابیده.

من هم می گفتم این همه رزمنده در صف شهادت ایستاده اند، حالا کو تا نوبت تو بشود!

هر بار با خنده و شادی بدرقه اش می کردم، اما بار آخر اشک هایم بند نمی آید.

گفتم: لااقل بخاطر بچه هایمان نرو.

جواب داد: خدا خودش حافظ آنهاست. بنده ی خدا چه کاره است؟
خبر دادند مجروح شده. ترکش به پشت سرش اصابت کرده بود. پزشکان جراحی اش کردند اما گفتند امید نداشته باشید. او دیگر نمی تواند مانند یک جوان برومند زندگی کند. سه روز بعد، پر کشید و رفت.

جسمش دیگر پیش ما نبود اما لحظه به لحظه حضورش را کنارمان حس می کردم. هیچ وقت تنهای مان نگذاشت. برای مثال؛ هنگام تولد بچه، مادرم خوابش را دیده بود که می گفت: نگران هیچ چیز نباشید. به خوبی حس می کردم او در این لحظات سخت مراقب و کمک حال من است

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۲۰
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی