تمنای شهادت
بسم رب الشهدا و الصدیقین
آخرین جلسهای که سردار گذاشت، جلسهی فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش.
جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم.
موضوع جلسه، نحوهی پشتیبانی کاروانهای راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود،
یک کلیپ چند دقیقهای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهرهی نورانی و زیبای
شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید. توی آن جلسه، سردار طرحهایی میداد و حرفهایی
میزد که تا آن موقع برای حمایت از کاروانهای راهیان نور، سابقه نداشت.
همین نشان میداد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد.
جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستینهایش را زد بالا که برود وضو بگیرد.
یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آوردهام. فیلم مربوط میشد به جبههی فیاضیه که حاج احمد
به همراه چند نفر دیگر در آن بودند.
بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند.
دید هم. باز وقتی چشمش به چهرهی شهدا افتاد، از ته دل آه کشید.
فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت!
شهید حاج احمد کاظمی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد.
به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچهها، دوست دارین، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم.
گفتیم: چی از این بهتر، سردار!
کفشهایش را درآورد، وارد گلزار شد. یک راست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی.
با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز میشه.
نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود.
توی آن لحظهها، هیچ کدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛
به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم.
وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند.
تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!
شهید حاج احمد کاظمی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
*
یک لشکر، از چه چیز میتواند بیشتر روحیه بگیرد.
وقتی فرماندهاش، مکبّر نماز جماعتش میشود.
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما این طرف میگفتیم و میخندیدیم. حتی سرش را بالا نمیآورد ... تا چه رسد به اعتراض.
*
چرا بیکار ایستادهای؟ نمیخواهی آرپی جی بزنی؟
- چرا . کمکم رفته موشک بیاره. منتظر اونم.
چند لحظه بعد حسین آمد با یک گونی موشک.
فرماندهی لشکر بود!
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر.
- مهمان نمیخواهید؟ (چشمهایش براق، لبانش خندان)
- این همه غذا منتظر کس دیگری هستید؟
- نه حاجی، تعدادمان را به جای 12 نفر گفتیم 21 نفر. (پیشانیش پر از خط، صورتش برافروخته)
- برپا، همه بیرون،
فریاد زد.
*
زمین پر از سنگریزه، آفتاب داغ، 12 نفر سینهخیز، بعد هم کلاغ پر.
از پا که افتادند گفت: آزاد، خیلی سبک شدیدها. آن همه گوشت و دنبهی حرام عرق شد و ریخت پائین. با لقمهی حرام که نمیشود برای خدا جنگید.
*
سنگر فرماندهی برایش زندان بود. چند گردان را با بیسیم هدایت میکرد اما دلش توی خط بود. با بچهها.
*
اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامهای داد دست حسین.
گفت : فرمانده گردانها را جمع کنید.
جمع شدند. حسین قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا.
- از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم.
سکوت کرد.
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم اما اوضاع اینجا را بهتر میدانیم.
اگر رها کنیم عملیات فتح المبین گره میخورد. من میمانم. کسی اگر میخواهد برود ... باید مثل امام حسین (ع) باشیم.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .
اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .
ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.
حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .
حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165
بسم رب الشهدا و الصدیقین
آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.
گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "
گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."
گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.
گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛ علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."
بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.
هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.
خاطره ای از شهید حسین خرازی
- جنگ معامله با خداست، خدا خریدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت.
بعد تذکرات :
1- توکل به خدا
2- تلقین به آرامش و شجاعت
3- آگاهی کلی از عملیات و منطقه
4- نظم و انضباط
5- صرفهجویی در مهمات
6- مقاومت
7- شناخت دشمن و برخورد قاطع با او
8- پیاده کردن احکام اسلام
9- یاری خدا با اخلاص
10- همه کاره خداست.
سیاستش در زندگی هم، همین 10 اصل بود.
*
هر جا آیهای میشنید به فکر فرو میرفت... نکند میدان نبرد او را از مسائل درونیاش غافل کند.
چنین مواقعی به قرآن پناه میبرد یا به کسانی که روحانیتر بودند.
*
خرمشهر را محاصره کردند. حسین گفت: به بسیجیها بگوئید حالا وقت ایثار است. خرمشهر با خون ما آزاد میشود.
**
با یک دستِ قطع شده که آمد خانه مادرش بغلش کرد.
گفت: مگر این طوری بشود تو را نگه داشت.
عصر گفت: میخواهم سری به سپاه بزنم.
گفتند: پس زود برگرد. شب نیامد خانه. صبح زنگ زد من اهوازم، اینجا دکتر هست داروهایم را از ترمینال برایم بفرستید.
با یک دست میجنگید، فرماندهی میکرد، با یک دست سینه میزد. عزاداری میکرد.
خبر شهادت یارانش، پشتش را میشکست اما بروز نمیداد.
حسین پر پرواز کبوتران آسمانی شده بود اما خودش در آرزوی پرواز میسوخت.
*
نشسته بود قرآن بخواند. موشک کنار سنگر منفجر شد.
صدای وحشتناکی آمد. سنگر لرزید حسین اما نلرزید.
ادامه قرآنش را میخواند.
*
بیست ساعت قبل رفتنش بود. سرش را گذاشته بود.
روی کتف بیدستش.
- من توی این عملیات شهید میشوم.
- آن وقت اسم بچهات را چی بگذارند؟
- مهدی
پدرش او را بغل کرد. پدر پیشانی حسین را بوسید. حسین رفت طرف سنگر.
انفجار همه جا را با خاک یکسان کرد. ترکش از پشت بدنش وارد شده بود و از جلو زده بود بیرون. قلبش دیگر تحمل ماندن نداشت. متلاشی شد.
پیرمرد دوید طرفش هنوز گرمای آغوشش را حس میکرد.
چندلحظه قبل خودش ضربانهای این قلب را شنیده بود.
فریاد وای حسین کشته شد بچه ها بالا بود.
تابوت روی دستهایشان آنقدر سنگینی کرد که شکست.
کفن بیتابوت حسین شوری برپا کرده بود.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد.
گفتم: " حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم." یک دستش قطع بود.
گفت: " نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن."
نگاه می کردم.
پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد.
یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند.
خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفتند:" حسین خرازی را آورده اند بیمارستان."
رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد.
گفت:" دستت چی شده؟ " دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.
گفتم: " هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته."
خندید...
گفت: " چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده."
خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
دور تا دور نشسته بودیم. نقشه ، آن وسط پهن بود.
حسین گفت :
" تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود گه توش گندم کاشته بودن.
یه مقدار از گندم ها زیر پاها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن. "
خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
داییش تلفن کرد و گفت:
حسین تیکه پاره روی تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین؟!
گفتم: نه ، خودش تلفن کرد، گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد، گفت شما نمی خواد بیاد، خیلی هم سر حال بود!
داییش دوباره گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ دستش قطع شده
همون شب رفتیم یزد بیمارستان
به دستش نگاه میکردم، گفتم: این خراش کوچیک دیگه، نه!
خندید و گفت: دستم قطع شده! سرم که قطع نشده
خاطره ای از شهید حسین خرازی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
خاطره ای از زبان شهید حاج حسین خرازی
به حمدالله شما آمدید به منطقه ای که از لحاظ جو مذهبی، سیاسی و اهمیتی که برای جمهوری اسلامی دارد، همه مطلع هستید و میدانید که در کجا هستید. همان شرایطی که ما برای عملیات والفجر 2 داشتیم، در اینجا هم داریم....حالا یک مقدار کمتر یا یک مقدار کمتر یا بیشتر، ان شاءالله برادران فرمانده گردان، حتما شما را در این رابطه توجیه خواهند کرد.
فرازی از سخنان شهید خرازی از کتاب گفتارهای آسمانی
کپی کن! نوش جونت: http://morovvat.blog.ir/