حلال وحرام
یھ روزمن و حسن از خیابون عبور میڪردیم .ڪنارخیابون عدہاے بساط میوھفروشےپهنڪردھ بودند. بھمیوھهاڪھنگاھڪردم چشممبھجعبھهاےانگور افٺاد. درشٺوخوشرنگبودند. بھحسن گفٺم: اجازھمیدےڪمے انگوربخرم؟ گفٺ
: اگھدوسٺدارے عیبےنداره بخر. منرفٺم و قیمٺانگورها رو پرسیدمڪمےگران به نظر میرسید. از فروشندھنایلونےگرفتم اما با خودم گفتم بهٺراسٺاول ببینم انگورشخوب اسٺیانھ! یھدونه انگورگذاشٺمٺوےدهنم. دیدم بےمزھاسٺ. گفٺم شاید این یڪےاینطور بوده. چنددونھدیگھ خوردموقٺےدیدم انگورهاٺعریفے ندارن نایلون روگذاشٺمسرجاشو اومدم پیشحسن، بھمنگفٺ: پولشو دادے؟ گفٺم پول چےرو؟ گفٺ: پولاونچنددونھانگور روڪھخوردے. همونجا بودڪھبھ خودماومدم و ازدقٺوٺوجھ اوٺشڪرڪردم. خاطرھاےاززندگےسردارشهید حسن شوڪٺپور منبع:ڪٺابڪوݪھپشٺےبھنقل از حدیثآرزومندےص 86