حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت (۴۶)بخش دوم لحظه نفس گیر
حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت (۴۶)بخش دوم لحظه نفس گیر
می دانستم که دیگر جای چون و چرا نیست به پشت دراز کشیدم روی زمین و با کمک احمد نظامی مجروح را گذاشت روی شکمم و با همان حالت درازکش خودم را کشاندم عقب حدود ۲۰ دقیقه طول کشید تا رسیدم به آمبولانس از فرط خستگی داشتم از پا در می آمد اما به شدت دلواپس محمودبودم باز بدون معطلی با حالت سینهخیز خودم را رساندم به محمود نیروهای کمکی رسیده بودند و دوشیکاچی ها هم کشیده بودند جلو از صحنه هایی که دیدم کمی درد شهادت قمی در وجودم التیام پیدا کرد جنازه های زیادی از ضد انقلاب از تو درخت ها آویزان شده بودند خیلی هاشان هم ریخته بودند روی زمین حضور پر صلابت محمود و تدابیر ویژه او کار خودش را کرده بود آن روز تا قبل از غروب کار یک سر شد و باقیمانده نیروهای ضد انقلاب با به جا گذاشتن کلی تلفات فرار را بر قرار ترجیح دادند با پیروزی وارد روستا شدیم و آنجا را هم پاکسازی کردیم محلی را برای استراحت انتخاب کردیم تا شب را آنجا بمانیم موسوی دکتر بهداری تیپ هم خودش را رساند و دست به کار مداوای محمود شد در آن لحظه ها همه خدا را شکر می کردند که زخم محمود سطحی است و میتواند دوام بیاورد وقتی دکتر پانسمان دستش را عوض می کرد چشمهای محمود روی هم بود از فرط خستگی چشم هایش باز نمی شدند در همین حال درد و بی خوابی حرص و جوش و قمی را هم میزد کنارش نشسته بودم. به من گفت :«عماد!قمی چی شده؟»با آن که می دانستم قمی به شهادت رسیده اما برای اینکه حالش بدتر نشود گفتم بردنش ارومیه هنوز هم خبری نرسیده می دانستم که او و علی قمی یک روح بودند در دو بدن اگر می فهمید علی شهید شده قطعاً حالش از این بدتر می شد مجبور شدم بر شهادت او سرپوش بگذارم ،در حالی که خودم دل پرخونی داشتم با آمپول مسکنی که دکتر به اوزد.تخت خوابش برد.هنوز یک ساعتی نشده بود که هراسان از خواب پرید،طوری که مرا هم بیدار کرد با تعجب نگاهش کردم بی توجه به نگاه من بلند شد و از اتاق زد بیرون نگران از حالش سریع دنبالش رفتم رفت روی پشت بام وقتی مرا کنارش دید. پرسید،«راستش را بگو, قمی چی شده؟» گفتم آقا محمود شما مطمئن باش که فرستادنش ارومیه هنوز خبر نیومده گویی خوابی دیده بود که حقیقت مطلب را فهمیده بود به هر حال باز هم رفتیم تو و خوابیدیم بعد از اذان صبح با عجله بیدارم کرد و گفت پاشو زود نمازت را بخون ماشین رو آماده کن !»ماشین استیشن را به فاصله چند دقیقه روشن و آماده آوردم جلوی ساختمان محمود و دو سه نفر دیگر نشستند نمیدانستم باید کجا بروم و با ترس و لرز سوال :کردم کجا برم ؟»با تحکم گفت برو پادگان وقتی راه افتادیم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و سرش را گذاشت روی صندلی و صدای هق هق گریه اش بلند شد شستم خبردار شد که موضوع را فهمیده است. از گریه او ما هم گریه ما ن گرفت تا خود پادگان همه گریه می کردیم وقتی رسیدیم جلوی فرماندهی چشمم افتاد به آقای ایزدی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء انگار او هم دلش نیامده بود در ارومیه بماند قطعاً خودش را رسانده بود.تا درآن وضعیت تسلای دل محمود و بچه ها باشد. وقتی محمود پیاده شد یک راست رفت سراغ اون دو نفری که همدیگر را بغل کردند و زدن زیر گریه این گریه ها حکایت از محبت عمیق آنها نسبت به شهید قمی داشت داخل اتاق فرماندهی هم وضعیت بهتر از این نبود همه جای پادگان در غم از دست دادن قمی فرو رفته بود.آن روز وقتی مسئولان سرگرم جفت جور کردن مقدمات مراسم تشییع پیکر شهید قمی در ارومیه بودند.از طرف بچه های تیپ که به تعقیب ضد انقلاب رفته بودند. خبر آمد که آنها رفته اند سمت کامیاران میگفتن ضد انقلاب قصد ضربه زدن به نیروهای آنجا را دارد محمود با آن حال حزن شدید، به آقای ایزدی گفت پس ما برای تشییع جنازه نمیریم میریم تعقیب ضد انقلاب باید به تلافی خون علی حساب بقیه شون هم برسیم این حرفا در حالی می گفت که هنوز لباس هایش خونی بود و سرخی چشمانش از بین نرفته بود سریع رفتم یک دست از لباس های خودم را برای محمود آوردم تا لباسهای خونی اش را عوض کند وقتی برگشتم دیدم محمود هنوز با آقای ایزدی راجع به تعقیب ضد انقلاب صحبت می کند سعی داشت او را راضی کند تا با رفتنش به کامیاران موافقت کند، ولی تلاش او به نتیجه نرسید و آقای ایزدی با رفتن تیپ به این ماموریت موافقت نکرد و در نهایت قرار شد یگان دیگری این کار را انجام دهد در چند روزه عملیات گر چه قمی را از دست دادیم و او آرزوی که سالها دنبالش بود رسید اما توانستیم چر چه، یکی از سران معروف فرمانده هان کارکشته ضد انقلاب را به درک واصل کنیم و شر او را برای همیشه ازسر مردم مظلوم کرد کم کنیم.
همرزم شهید حسن عمادالاسلامی