حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت( ۷۹ ) اللهم لبیک
یک سالی از شهادت محمود گذشته بود که قرار شد از طرف سپاه مشرف بشوم مکه یکی از کارهای مقدماتی و لازم که باید انجام میشد. حضور در کلاس آموزشی بود. محل برگزاری آن یکی از مساجد شهر بود. هر روز وقتی می دیدم هر زنی همراه شوهرش می آید سر کلاس و میرود حالت روحی خاصی پیدا می کردم .یادم هست دو جلسه دیگر مانده بود تا کلاس ها تمام شود. آن روز تو راه برای یک آن غم مبهمی تمام وجودم را فراگرفت. سرم را رو به آسمان بلند کردم. و با سوز گفتم :«ای خدا کاش الان محمود اینجا بود و با هم می اومدیم سر این کلاس ها!» اصلاً حواسم به اطراف نبود یاد محمود باز همه ذهنم را پر کرده بود. شاید اغراق نباشد، اگر بگویم از عمق وجود آرزو میکردم. ای کاش برای یک بار هم که شده همراه محمود میآمدم .سرایت کلاسها و بعد هم مشرف می شدیم ،حج چند لحظه بعد وقتی به خود آمدم ،دیدم دارم گریه می کنم ،بعد جوری احساس دلتنگی می کردم .بعد از شهادت محمود چنین حال و هوایی را در خودم سراغ نداشتم. و تا این حد احساس تنهایی نکرده بودم. با همین فکر و خیال ها رسیدم مسجد. خانم ها طبقه بالا بودند. و مرد ها پایین هفتاد هشتاد نفری ،می شدیم ماکتی از کعبه معظمه گذاشته بودند و سطح مسجد و روحانی کاروان داشت. طریقه طواف را آموزش می داد، همه خوب گوش می دادند، که کلمه به کلمه حرف هایش را به خاطر بسپارند. من هم دستم را زده بودم زیر چانه داشتم گوش می کردم .خلاف روزهای قبل احساس کردم پلکهایم دارند سنگین می شوند.کمی بعد اصلاً نفهمیدم چطور شد که خوابم برد خوابی که با خواب های دیگر فرق میکرد. مثل وقت هایی بود که آدم رؤیای صادقه ای می بیند. تمام خوابم شاید به پنج دقیقه نرسید. دیدم که از سر خیابان دارم می آیم طرف مسجد. در همین حین یک نفر مرا به اسم صدا زد. زیاد اهمیت ندادم ،حتی قدم هایم را هم تند تر کردم ،دوباره کسی با همان لحن صدایم زد،این بار برگشتم طرف صدا .در کمال تعجب ،چشمم به چهره نورانی و بشاش محمود ،روشن شد. یک آن از شدت خوشحالی احساس کردم .و از خود بیخود شدهام. و محمود در حالی که لبخند زیبایی بر لب داشت آمد نزدیکم، و به من گفت:« فاطمه !چه عجله ای داری ؟!»
ایستادم و محو تماشای صورتش شدم با تعجب. گفتم :«تو اینجا چی کار می کنی؟» خندید و گفت:« منم می خوام باهات بیام.» بعد دو نفره با هم وارد مسجد شدیم ،آنقدر این صحنه واضح و روشن بود، که وقتی چشمهایم را باز کردم باورم نشد ،خواب دیده ام .درست تو لحظه ای که بیدار شدم که همه داشتند میگفتند:«« لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک.» احساس عجیبی داشتم اصلٱ از آن غم و دلتنگی شدیدی که تمام وجودم را فراگرفته بود. خبری نبود کاملاً آرام شده بودم یک آن که به خودم آمدم، همراه بقیه شدم و با چشمان اشک آلود گفتم :«لبیک اللهم لبیک» مطمئن شده بودم که در این سفر معنوی محمود حتماً همراهم خواهد بود.
فاطمه عمادالاسلامی، همسر شهید کاوه
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور