حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۱۰)شیفته محمود
قسمت دهم شیفته محمود
بسم الله الرحمن الرحیم
آموزش مان در مشهد که تمام شد و نیروها را تقسیم کردند ۸ اتوبوس به جنوب فرستادن چهار تا هم به کردستان دلخور بودم که چرا اسمم تو لیست کردستان است بیشتر به جنوب علاقه داشتم در آن اعزام کاوه هم که مربی پادگان بود با ما آمد بدون توقف یکسره آمدیم تا خود دیواندره آنجا جلویمان را گرفتند و مجبور شدیم شب را بمانیم صبح شروع کردیم به جمع کردن پتو ها که کم کم آماده حرکت شویم کاوه خم شده بود و بندهای پوتینش را می بست یکدفعه یکی از بچهها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم اسلحه از روی دوشم افتاد و خرد تو سر کاوه از چیزی که می دیدم کم مانده بود سکته کنم سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد با خودم گفتم الان که یک برخورده ناجوری بامن بکنه چون خودم را مقصیر میدانستم آماده شدم که اگر چیزی بگوید جوابش را بدهم کاملاً خلاف انتظارم عملکرد یک دستمال از جیبش در آورد و گذاشت روی زخم سرش بد ، هم از سالن رفت بیرون این برخورد از صد تا تو گوشی برایم سختتر بود دنبالش دویدم و در حالی که دلم می سوخت با ناراحتی گفتم آخه حرفی بزن چیزی بگو همانطور که می خندید گفت مگه چی شده گفتم من زدم سرت رو شکستم تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده ، همان نطور که خون ها را پاک میکرد گفت اینجا کردستانه از این خون ها باید خیلی ریخته بشه این که چیزی نیست با این برخورد هم کلی شرمندهام کرد مثل خیلی های دیگر مرا چنان شیفته خودش کرد که بعدها اگر میگفت بیمیر میمردم همرزم شهید ابراهیم پور خسروانی