جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۱۶)بی پروا

يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۵۳ ب.ظ

 قسمت شانزدهم بی پروا

ضد انقلاب حمله گسترده و حساب شده ای به شهر سقز کرد و سی چهل نفر از نیروهای نظامی را اسیر گرفت و برد این کار را وقتی کرد که کاوه رفته بود مرخصی همان شب جریان را به کاوه خبر دادند و همان لحظه بدون معطلی راه افتاد طرف منطقه وقتی رسید هنوز عرقش خشک نشده بود که جلسه گذاشت و مسئولان را کشید زیر سوال محزون و ناراحت به آنها می گفت  پس شما اینجا چه کاره بودید چرا این همه نیرو رو اسیر کردند جوابی که می دادند قابل قبول نبود جلسه را زود تمام کرد و دست به کار شد برای اینکه بفهمد اسرا را کجا برده اند همان شب رفتیم سمت بوکان برای شناسایی یک تیم سه نفر بودیم کاوه خودم و یک نفر دیگر که به ما آموزش چریکی می‌داد و بچه تهران بود و من که بی سیم چی بودم از سقزکه می رفتیم سمت بوکان مسیر پر بود از پایگاه‌های ضد انقلاب کاوه افتاد جلو از راه‌های می‌رفت که به عمرم قدم توآنها نگذاشته بودم همه اش نگران این بودم که نکند تو این کوه و کمر ها گم شویم چندتا پایگاه را شناسایی کردیم رسیدیم به پایگاهی که میانه راه بوکان بود اطرافش را شناسایی کردیم هنوز موقعیت آنجا دستم نیامده بود که صدای ناله ای را شنیدیم کاوه آهسته گفت صدای چیه بریم بالاتر رفتیم بالاتر و کنار یک تخته سنگ نشستی دقت کردیم دیدیم صدای ناشناس ناله یکی از آن اسیر ها بود وقتی به خودم آمدم دیدم کاوه گریه می‌کند پرسوز و بلند از گریه او ما هم گریه مان گرفت از ترس اینکه لو نرویم صدای مان را بلند نمی کردیم ولی محمود مثل همیشه بی پروا بود من و دوستم به او گفتیم یواش تر آقا محمود الان نگهبان میفهمه انگار که نشنیده باشد گفت کاش میشد همین امشب بریم آزادشان کنیم یک آن چشمم افتاد به یک نگهبان داشت راست می آمد طرف ما هول برم داشت تا جایی که جا داشت خودم را به زمین چسباندم خدا خدا میکردم که چشم و گوشش نگهبان کور و کر باشد و ما را نبیند هرچه دعا به خاطر داشتم خواندم گفتم خدایا ما آمده‌ایم از اسرای مان خبری به دست بیاریم نکنه خودمون هم اسیر بشیم کاوه همین‌طور نشسته بود و گریه می کرد ولی آرامتر از قبل لجم درآمده بود نگهبان تا چند قدمی ما آمد هیکل گنده اش تمام چشمم را پر کرد آنقدر نزدیک شد که صدای نفسش را می شنیدیم یک آن احساس کردم کارمان تمام است دستم را بردم روی ماشه ماشه تابچگانم که دیدم برگشت کاوه را تکان دادم و گفتم دیر میشه ها پاشو بریم اشکهایش را پاک کرد و بلند شد و گفت بریم برگشتیم سقز چند روز بعد مبادله ای بین ما و ضد انقلاب شد و اسرای مان آزاد شدند شناسایی خوب و دقیقی که آن شب داشتیم مقدمه عملیات بزرگی بود که منجر به آزادی بوکان از وجود ضد انقلاب شد همرزم شهید حسینعلی دروکی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۲۳
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی