حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۲۳)کاک فتاح
قسمت بیست و سوم
کاک فتاح
در مقر سپاه بودم که صدای رگبار مسلسل تو شهرسقز پیچید با خودم گفتم باز هم ضد انقلاب پیدایش شد صدای تیر از طرف بازار می آمد به همراه چند نفر سریع سوار ماشین شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم نگاه ها هراسان بود عدهای سعی می کردند خودشان را از مهلکه دور کنند بعضیها هم که سر و گوششان از این چیزها پر بود همان جا مانده بودند و تماشا می کردند جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیک جنازه لباس های کردی غرق خون بود تا نزدیکش رفتم بی اختیار گفتم کاک فتاح از پیشمرگهای سپاه سقز بود نشستم بالای سرش و نبضش را گرفتم انگار مدتها از جان دادنش می گذشت از یکی پرسیدم چطوری ترورش کردند گفت فتاح تو مغازه بود دو نفر آمدند صداش کردند تا اومد دم در به رگبار بستند و فرار کردند یکی دیگر دنبال حرفش را گرفت هر کسی رو دشمن خودشون بدونن میکشند در مسجد شهر برایش مجلس ختم گرفتیم تو مسجد جای سوزن انداختن نبود از هر تیپ و جماعتی آمده بودند محمود آن موقع فرمانده سپاه بود و خیلیها او را میشناختند برای بعضی ها عجیب بود که او تا آخر مجلس نشست و حال و هوای یک عزادار را داشت قبلاً قرآن خواندنش را دیده بودم ولی آن روز خیلی محزون می خواند انصافاً از کاک فتاح تجلیل خوبی کرد چند روز از شهادت کاک فتاح گذشت جلوی سپاه بودم که دیدم دو سه تا کرد آمدند یکی شان گفت با آقای کاوه کار داریم قیافه شان آشنا بود گفتم شما کی هستید با برادر کاوه چیکار دارید همان طور که به من خیره شده بود گفت ما برادرای فتاح هستیم اومدیم از کاوه اسلحه بگیریم تا با ضد انقلاب بجنگیم همرزم شهید ناصر ظریف