حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۲۵)چریک های کاوه
قسمت بیست و پنجم چریک های کاوه
سال ۱۳۶۰ سرباز ژاندارمری بودم هر روز صبح میرفتیم تامین جاده تا عصر یک بند می ایستادیم سر پا و شش دانگ حواسمان به اطراف بود تا مبادا غافلگیر شویم شب هم در پایگاه یک نوبت نگهبانی میدادیم و باز فردا همان آش و همان کاسه این برنامه کار هر روزمان بودیم روز بچههای تامین سر ساعتی که باید میآمدند نیامدند این تاخیر تا تاریکی هوا ادامه داشت حالا نگرانی مان چند برابر شده بود اصلاً سابقه نداشت ساعت ۴ بعد از ظهر دیرتر بیایند فرمانده گردان احتمال میداد ماشین در بین راه خراب شده باشد برای همین هم یک گروه مسلح را به کمک شان فرستاد آنها رفتند و وقتی برگشتند حیرتزده گفتند هیچ اثری از اینها نیست ماشین هم انگار آب شده و رفته توی زمین فرمانده پرسید اثری از خون و این چیزها ندیدید گفتند نه مطمئن شدیم که ضد انقلاب با یک کمین حساب شده همه شان را دستگیر کرده است همان شب اطلاعاتی به دست ما آمد که این را تایید میکرد اول وقت روزبعد. رد آنها را زدیم و با کمک اطلاعاتی که داشتیم توانستیم مسیر حرکت ماشینها را مشخص کنیم این که نیروهای ما را بردهاند داخل روستای سنتر نزدیک روستا که رسیدیم شروع کردیم به بررسی و شناسایی اطراف تا راهی پیدا کنیم هنوز درست و حسابی سرگرم کار نشده بودیم که ناگهان از سه طرف گرفتند مان زیر آتیش اسلحهها تا آمدیم به خودمان بیاییم وتغییرپوضع بدهیم فرمانده دسته یک استوار بود به سختی مجروح شد و از نا افتاد غیر از او کسی دیگری نبود که آرایشمان بدهد به ناچار همانجا روی یال سنگر گرفتیم بد جوی توی کمین افتاده بودیم طوری که از دستمان هیچ کاری بر نمی آمد نه راه پس داشتیم نه راه پیش بیسیمچی به هر زحمتی که بود با گردان تماس گرفت شرایط را گفت و نیروی کمکی خواست آن روز تا یک ساعت مانده به غروب زیر آتش بودیم و از نیروی کمکی خبری نشد روحیه بچه ها داغان شده بود و حسابی کم آورده بودند فرمانده دسته از اثر مجروحیت همینطور درد کشید تا شهید شد حالا دیگر همه تلاشم این بود که بچهها را وادار کنم سرشان را بالا بگیرند و ساکت ننشینند در این گیر و دار داد زدم تیراندازی کنید ولی با دقت تیرهاتون رو هدر ندید ولی عملا کسی به حرفم گوش نمی داد هر بار که با گردان تماس میگرفتم امیدوارم میکردند و میگفتند بناست چند تا از بچه های سپاه بیان کمکتون نزدیک غروب حلقه محاصره را تنگ تر کردند آنقدر نزدیک شده بودند که صدای شان را به راحتی میشنیدیم که اگر تسلیم نشویم همه را قتل و عام می کنندوسرمی برندتهدیدشان خیلی هم بی اثر نبود پنج شش تا از سربازها رفتند و تسلیم شدند آخرین بار که از گردان کمک خواستم فرمانده گردان گفت بچههای سپاه سقز هرجا که باشند باید الان برسند زخمهای مجروحان را بسته بودم و دلداری شان می دادم که خودشان را نبازند تنگ غروب یکدفعه آتش ریختند ضد انقلاب قطع شد طولی نکشید که هر کدامشان به طرفی فرار کردند بچهها با حیرت و با ناباوری این صحنه را نگاه می کردند و کنجکاو شده بودند بدانند موضوع چیست آنها همین طور که فرار میکردند جوری که بقیه را خبر کنند داد می زدند چریکهای کاوه چریکهای کاوه ترس و وحشت کومله ها را اگر بچهها به چشم خودشان نمی دیدند هرگز باور نمی کردند فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگیریم و قد راست کنیم نگاه کردم دیدم یک گروه ۱۵ بیست نفره روی ارتفاعات هستند یک ماشین هم همراهشان بود که یک دوشیگا روی آن بسته بودند سه نفرشان به سرعت خودشان را رساندند به ما ما را بغل کردند و از ما دلجویی کردندیکیشان گفت روحیه تان را نبازید فقط بگید از کدوم طرف به محض اینکه گفتم به طرف روستا مجال ندادند و با همان سرعتی که آمده بودند رفتند و تغیب آنها ما هم باید کاری میکردیم اما خستگی و تشنگی و اثر دلهره ای که از صبح تا غروب چنگ انداخته بود به دل بچه ها مانع از آن شد که قدم از قدم بردارد از بین آنها فقط من و یکی دیگر دنبالشان رفتیم راستش بیشتر به خاطر این رفتم تا بلکه کاوه را زیارت کند کنم تو گرگ و میش هوا وارد روستا شده تعقیب ضد انقلاب توی آن تاریکی میسر نبود ماموستای روستارا فرستادند آمدمسئول گروه به گفت اون ها آمدند توی روستای شما اسرا راهم آوردن همین جا برو به آنها بگو اگه گروگانها را همین امشب آزاد نشند کاوه خودش میاد و میگه هرچی دیدن از چشم خودشان دیدن تازه آنجا بود که متوجه شدم خود کاوه نیست و این ها فقط نیروهایش هستند آنهم فقط یک گروه کوچکشان در کمال تعجب دیدم ماموستا و چند نفر دیگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند ما خودمان میگیریم با آنها صحبت می کنیم فقط شما یک ساعت مهلت بدید ساعت هفت هشت شب بود که ریش سفیدهای اسراوآنهایی را که تسلیم شده بودند آوردندوتحویلمان دادند باوصفی که ازکاوه شنیده بودم حتم داشتم اگر خودش آمده بود شبانه تا هرجاکه می رفتند تغیب شان می کرد و تا آنها را نمی کشت دست از سرشان برنمیداشت اما گروه او به همان گرفتن اسرا رضایت دادند راه افتادیم طرف مقرمان یکی از بچههایی که آزاد شده بودمی گفت ما تو یک طویله بزرگ زندانی شده بودیم که قرار بود ما با چند تا زندانی و جنازه که تو بیمارستان سقز داشتند مبادله کنند نزدیک غروب دیدیم که همه اهالی روستا جمع شدند و اومدن پیش یکی از آنها که فرمانده شان بود میگفتند نیروهای کاوه آمدند اسرای شان را می خوان وتا این ها را نبرند از اینجا نمی میرن اینجا که جای اسیر نگهداشتن نیست میگفت بعد آزادمون کردن هر کدوم از اونها دمشق رو گذاشت روی کولش و طرفی فرار کرد بعد از این قضیه اولین فرصتی که دست داد رفتم سقز و سراغ مقرر سپاه را گرفتم خیلی زود آن را پیدا کردم و توانستم بروم کاوه نبود یکی از نیروهایش آمد و پرسید چگاری داری اخوی ؟جریان آن درگیری را یادش آوردم و گفتم اومدم که بقیه خدمتم رو هم با شما باشم ولی فرمانده گردانم موا فقت نمی کنه می خوام ببینم اگه میشه برادر کاوه منم بیاره تو گروهش او قول داد که حرفهایم را گوش کاوه برساند چند روز بعد فرمانده هم که حالا کار بچههای سپاه را دیده بود و از آن ها خوشش آمده بود و رضایت داد تابه گردان جندالله بروم که آن موقع در دخانیات سقز مستقر بود از آن روزبه بعد من هم در ستون کشی ها و درگیری های گردان شرکت میکردم آنقدر محبت کاوه و بچههای سپاه تو دلم افتاد که تصمیم گرفتم برای همیشه بمانم و پاسداربشوم موضوع را که به کاوه گفتم لبخند شیرینی زد و به مسئول گزینش گفت تا کارهایم را برای پذیرش انجام دهد از روزی که از سفز رفتم تا وقتی که با لباس پاسداری برگشتم یک سالی طول کشید آن روز کاوه داشت تومسجد پادگان سخنرانی میکرد بعد از سخنرانی در حالی که سر از پا نمی شناختم خودم را به او رساندم وقتی آن لباس سبزراتنم دیدار آغوشم گرفت و جملهای گفت که پس از سالها هنوز کلمه به کلمه آن خاطر م هست گفت خوشا به سعادتت که خداوند به تو این مسیرو لباس رو عنایت کرد قدرش رو بدان همرزم شهید سید محمد مبرقی