جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حماسه‌ های سر لشکر شهید محمود کاوه

قسمت بیست و ششم

نیروهای کاوه

جاده دیواندره سقز محور عملیاتی بود وروز از ساعت چهارونیم پنج بعدازظهر بسته می‌شد هیچکس کس حق رفت و آمد نداشت حتی نظامی ها این به خاطر ناامنی جاده بوپد ضد انقلاب وقت و بی وقت آنجا کمین میزد و بعد هم با استفاده از تاریکی هوا فرار می کرد آن روز جلوی دژبانی کنار جاده ایستاده بودیم که اگر احیاناً ستون خودروهای نظامی قصد رفتن به سقز را داشتن با آنها برویم حدود نیم ساعت هم آنجا به انتظار ماندیم کم کم داشتم ناامید میشدم به خالو گفتم مثل اینکه باید قید رفتن رو بزنیم چیزی نگذشت که دیدم یک ماشین با سرعت دارد به سمت ما می آید خالو گفت محمد اگه اشتباه نکنم میخواد بره سقز باید باهاش بریم با آن سرعتی که می‌آمد احتمال دادیم که شاید سوارمون نکند رفتیم وسط جاده و دست هایمان را به هم دادیم باید مجبورش می کردیم تا بایستد این تنها شانس ما بود برای رفتن گفتم هرچه از دور بوق زد و چراغ داد کنار نرفتیم محکم ایستاده بودیم وقتی دید ما از رو نمی رویم مجبور شد بایستد یک جیپ آهو بود با رنگ سبز و دو سرنشین از چهره و وضع شان پیدا بود که پاسدار هستند ولی هیچ کدام لباس سپاه تنشان نبود راننده پرسید این کارتون چیه چرا وسط جاده ایستادید گفتم ما حتماً باید امشب بریم سقز ماشین گیرمون نیومداین شد که مزاحم شما شدیم گفت حالا که وقت رفتن به سقز نیست لهجه اش تهرانی بود و فکر کردم می‌خواهند بروند مریوان گفتم ما حتماً باید بریم چون کار ضروری داریم که وقتش باشه چه نباشه بلافاصله هم پرسیدم شما ما را با خودتان می برید یا نه خالوهم دنبال حرف من را آمد از این گذشته اگه حالا وقت رفتن نیست پس چرا خودتون دارید میرید اینطور که معلوم بود با مسئولیت خودشان از دژبانی رد شده بودند نفر کنار راننده که عینکی بود و موهای بوری داشت و تا حالا ساکت مانده بود با خنده گفت شما چه کاره ای گفتم بسیجی هستم اشاره کرد که سوار شویم از فرط خوشحالی نفهمیدم چطور پریدم بالا از همان لحظه اول شروع کرد به شوخی و خنده معلوم بود از این کار ما خیلی خوشش آمده بود که اینطوری وسط جاده ایستاده بودیم و وادارشان کردیم تا توقف کنند پرسید بچه کجایی گفتم مشهد نگاهی به راننده کرد و لبخندی معنا داری زد منظورشو نفهمیدم یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم نزدیک گردنه ایران خواه تا آنجا دیگر صحبتی را رد و بدل نشد حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده بود سابقه آنجا را داشتم جای بدی بود خیلی وقت‌ها ضد انقلاب هم اینجا کمین می‌زد آنها در روز روشن سر وقت ستون های نظامی می آمدند چه رسد به ما که داشتیم این وقت شب می رفتیم و تنها یک ماشین بودیم راننده و بغل دستی اش با وجود اینکه هر دو مسلح بودن و اسلحه کلاش داشتند بیخیال موضوع بودند احساس کردم از این گردنه و خطر کمین آنها چیزی نمی‌دانند من هم چیزی به آنها نگفتم فقط دست بردم و کلت ام را درآوردم و مسلح کردم تا اگر خطری تهدیدمان کرد آماده دفاع باشم تا گلنگدن را کشیدم راننده نگاهی به عقب انداخت و با تعجب پرسید مگه نگفتی بسیجیی پس این چیه همانطور که شش دانگ حواسم به ارتفاعات سمت راست بود به شوخی گفتم مگه این چیزها برای بسیجی ها عیبه شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت گردنه را به سلامتی رد کردیم و رسیدیم سقز آنجا جلوی سپاه ما را پیاده کردند رفتند داخل شهر دو ساعت از نیمه شب گذشته بود که خبر آمدن مان را به افسر نگهبان دادیم و بعد هم رفتیم تو آسایشگاه و خوابیدیم چیز زیادی نگذشت که یکی بیدارمان کرد پرسیدم چه خبره گفت آقا محمود تو اتاق جنگ منتظر شماست گفته سریع بیاید آنجا کارتون داره زود حاضر شدم و همراه خالو راه افتادیم طرف ساختمان عملیات نقشه بزرگی را وسط اتاق پهن کرده بودند و چند نفر هم نشسته بودند دور آن یک دفعه چشمم افتاد به همان دو نفری که ما را با ماشینشان تا اینجا آورده بودند تا ما را دیدند خندیدند راننده جیپ رو کرد به محمود و گفت آقای کاوه این هاکی اند محمود گفت این ها دو تا از مربی های مشهدی هستند که قبلا سقز بودند حالا هم من ازشون خواستم تا خودشون رو برای عملیات برسونند محمود هنوز نمی دانست جریان چیست پرسید ببینم آقای کاظمی مگر شما همدیگر را می شناسید راننده که تازه فهمیدم فامیلش کاظمی است گفت بله هم من می شناسم شون هم حاج آقا بروجردی بعد تعریف کرد به چه نحوی مجبورشان کرده این تا سقزما را بیاورند یه جور حالت تفاخر به من دست داد آن پاسدار عینکی که موهای بوری داشت محمد بروجردی فرمانده سپاه منطقه هفت و دیگری ناصر کاظمی فرمانده سپاه کردستان بود جای افتخار هم داشت که با چه کسانی و برای مدت کمی همسفر باشیم آقای بروجردی رویکرد به کاظمی و گفت از همان اول حدس زدم که اینها باید نیروهای کاوه باشند و اگر نه اینطور اصرار نمی کردند برای اومدن انگار تازه فهمیدیم که چه خیطی کاشته ایم دو نفری شروع کردیم به عذرخواهی و اینکه که اگر بی احترامی شد نادیده بگیرند همین جلسه که تا نزدیک اذان صبح طول کشید مقدمه‌ای شد برای آزادسازی شهر بوکان همرزم شهید محمد یزدی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۰۵
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی