حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۳۳)وداع آخر
قسمت سی و سوم
وداع آخر رفته رفته که آوازه تیپ ویژه شهدا و فعالیتهای آن در همه جا پیچید نیرو و امکانات بود که سرازیر میشد ساختمان هنرستان فنی حرفه ای برای تیپ با آن همه نیرو و خودرو جای کوچکی بود و اصلاً استقرار نیروهای نظامی با آن استعداد دیگر در محدوده شهر مناسب نبود. حاجی بروجردی هم زمان باپاک سازی جاده مهاباد سردشت دغدغه پیدا کردن جای مناسب برای تیپ را داشت چند جا را هم دیده بود اما این آخری منجر به شهادتش شد. خاطرم هست ورزش صبحگاهی که تمام شد حاجی با دو نفره دیگر سوار ماشین شدند محمود دلش نیامد بروجردی را تنها بگذارد با همان حالت خمیده که بر اثر مجروحیت به او دست داده بود رفت طرف ماشین می خواست سوار شود که حاجی در را قفل کرد با اشاره گفت تو لازم نیست بیایی و رفت نزدیک ظهر تازه از شناسایی جاده مهاباد-سردشت آمده بودم که محمود ناراحت و نگران آمد پیش من تشویش و نگرانی در نگاهش موج میزد گفت میگن ماشین حاجی بروجردی رفته رو مین سریع برو ببین چه خبرشده محل دقیق را نگفته بودند فقط میدانست اطراف سه راه نقده بوده است منتظر شنیدن اطلاعات نماندم از اتاق زدم بیرون جلوی ستاد آمدم سوار تویوتا شوم که محمود گفت با علی برو علی قمی که بعدها به شهادت رسید همانجا بود با هم پریدیم بالا و راه افتادیم هنوز از پادگان بیرون نرفته بودیم که یک ماشین دو شیکا با سرعت آمد داخل به راننده گفت نگهدار نگهدار این اسکورت حاجی بروجردیه .» به سرعت پریدم پایین و رفتم طرفش پشت ماشین یک مجروح با سر و صورت خونی ناله می کرد راننده فقط میگفت استیشن رفت رومین همین که دیدم مجروح عقب تویوتا کسی غیر از بروجردی است کم مانده بود سکته کنم حال روز قمی هم بهتر از من نبودباسرعت هرچه تمام تر راه افتادیم سمت سه راه نقده هر کی را میدیدیم می پرسیدیم استیشن سپاه را ندیدی هیچکس خبری نداشت رفتیم پاسگاهی که سه راه نقد بودآنها هم چنین ماشینی را ندیده بودن هر جا که به فکرمان میرسید رفتیم و سراغ گرفتیم که انگار استیشن آب شده بود رفته بود تو زمین کم کم داشتم کلافه میشدم صدای گریه علی قمی دائم توی گوشم بود با ناله می گفت خدایا حاجی بروجردی رو نگه دار آرزو میکردم بروجردی سالم باشد اصلا نمیتوانستم یا بهتر بگویم نمیخواستم یک لحظه هم فکر کنم که بروجردی شهید شده دوباره برگشتم سمت مهاباد چشمم به یک درجه دار ژاندار میری افتاد با موتور از طرف مخالف ما میآمد چند بار چراغ دادیم تا ایستاد پرسیدم این طرفا یک استیشن سپاه ندیدی گفت چرا چرا روبروی شهرک المهدی رفته بود روی مین پرسیدم دقیقا کدوم طرف گفت توی جاده خاکی جای معطلی نبود سریع رفتیم طرف همان جاده خاکی حالا من هم با علی همصدا شده بودم و با سوز دل گریه میکردم نزدیکتر که شدیم دیدیم بر اثر انفجار مین یک گودال بزرگ درست شده ماشین هم پرت شده بود چند متر آن طرفتر بی اختیار گفتم یا فاطمه زهرا !.» قمی که از دور دید یک نفر نشسته گفت خدا را شکر که حاجی زنده است نفهمیدم چطور از ماشین پریدم پایین جلوتر که رفتم دیدم آقای منصوری نشسته و آرام گریه میکند جنازههای چند شهید را هم گذاشته بود کنارش بین آنها بروجردی سوری و بهرامی را میشناختم می گفت بر اثر شدت انفجار جنازه ها پرت شده بودند اطراف باریکه ای از خون از گوشه لب بروجردی جاری بود همین به چهره دوست داشتنی اش معصومیت خاصی داده بود سوری پایش قطع شده بود که ۱۰۰ متر آن طرفتر پیدایش کردم سوری شب قبل میگفت می خوام از حاجی اجازه بگیرم برم تهران .» تازه ازدواج کرده بود و مشکلات خاص خودش را داشت بچه ها دستش میانداختند صبح هم که حاجی بروجردی میخواست راه بیافتد سوری اصرار کرد که همراهش برود تا در طول مسیر حرفهایش را بزند آقای منصوری که حالا فهمیدم توی همان ماشین اسکورتی بوده که جلوی ماشین حاجی بروجردی حرکت می کرده و دست بر قضا از کنار همان مین هم عبور میکند با علی قمی ماندند . و من برگشتم مهاباد تا خبر را به کاوه برسانم اولین بار بود که می خواستم خبر شهادت کسی را بدهم آن هم خبر شهادت شخصی مثل بروجردی را به کسی مثل کاوه .شاید سختترین مأموریت برایم همین بود سراغ کاوه را گرفتم گفتند رفته مسجد همه را جمع کرده و داره دعای توسل می خونه خیلی سریع رفتم مسجد تا چشمش به من افتاد بلند شد آمد و گفت چه خبر حاجی وضعش چطوره جوری سوال می کرد که ترسیدم خبر شهادت بروجردی را به او بدهم بغض گلویم را گرفت نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه همین کافی بود تا بفهمد چی شده است در آن لحظه او هم چنان بی پروا و بلند زد زیر گریه که همه فهمیدند چه خبر شده سوار ماشین شدیم و با هم آمدیم پادگان ارتش درمهاباد در همین اثنا ،سرهنگ ظهوری فرمانده تیپ مهاباد دستور داده بود هلیکوپتر آماده شود شمس فرمانده سپاه هم رسید و به اتفاق پرواز کردیم محل حادثه . قمی و گروهی از نیروها جنازه را آورده بودند کنار جاده آسفالت جاده را هم بسته بودند تا فرود هلیکوپتر آسان تر باشد تا چشم محمود به جنازه بروجردی افتاد دیگر کسی نتوانست کنترلش کند بلند بلند گریه میکرد آخر بروجردی عزیزترین کس محمود بود ان روزی که به کردستان پا گذاشته بود همه جا بروجردی را دیده بود که مثل یک پدر حتی در سختترین شرایط بچهها را همراهی میکرد از روزهای سخت سقز گرفته تا آزادسازی جاده بانه سردشت و لحظات نفس گیر جاده پیرانشهر اخلاق و رفتار حاجی بروجردی کردی خیلی روی محمود تاثیر گذاشته بود او را فرمانده ومرشد خودش می دانست بیشتر دلخوشی محمود بعد از ناصر کاظمی به حاجی بروجردی بود جنازه شهید بروجردی را گذاشتیم داخل هلیکوپتر و پرواز کردیم سمت ارومیه در تمام طول را همانطور که به جنازه بروجردی نگاه میکردم به این فکر می کردم که بعد از او چه کسی میتواند محور بچه های کردستان باشد و همه را دور هم جمع کند با همین تصورات رسیدیم به بیمارستان شهید مطهری ارومیه گروه زیادی از فرماندهان ارتش و سپاه جمع شده بودند توی محوطه بیمارستان هلی کوپتر که نشست اولین کسی که جلو آمد آقای ایزدی بود فکر کرده بود حاجی بروجردی مجروح شده است بیمارستان و دکتر ها را آماده باش داده بود اما وقتی چهرههای در هم و غم گرفته ما و بعد هم جنازه را دید زد زیر گریه، محمود همچنان گریه می کرد که یکی از مسئولان قرارگاه حمزه به او گفت اگه بس نکنی تو بیمارستان راهت نمی دیم.» محمود هرطوربود آرام شد اما همین که ازپله هارفتیم دوباره شروع کرد حالا همه از گریه محمود گریه میکردند و بعضی ها هم ضجه می زدند جنازه را به اتاقی بردند تا همه آنها که آمدهاند با وداع کنندتا قبل از این فکر میکردم بروجردی پیر و مراد پاسداران کردستان است اما وقتی غم و اندوه گریه های شدید فرماندهان ارتشی و سپاهی را می دیدم باورم شد که پدر و پیر همه رزمنده ها بوده است وامروز تمام هوش و حواسم به زخم های شکم محمود بود. با وجود مجروحیت شدیدی که داشت مثل یک شخص پدر از دست داده گریه میکرد بعد از وداع آخر حزن و اندوه عمیقی تمام وجودش را گرفته بود احساس میکرد خیلی تنها شده است . بعد از شهادت بروجردی چند روزی بیشتر فاصله نشد که آقای ایزدی آمد مقرتیپ و محمود را به عنوان جانشین شهید بروجردی و فرمانده تیپ ویژه شهدا معرفی کرد و همانجا با چند نفر دیگر از بچهها عهد کردیم مثل گذشته کنارش باشیم و دستوراتش را مو به مو اجرا کنیم مخصوصا حالا که فرماندهی تیپ را هم بر دوش گرفته بود و باید کارهای نیمه تمام را به انجام می رساند همرز شهید ناصرظریف