حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۳۶)
قسمت سی و ششم
در خاطر کوه ها
عملیات که تمام شد پیشتر نیروها برگشتن پیرانشهر تو همین اوضاع و احوال نزدیک غروب یکی از بچه های مهندسی خبر آورد که بلدزر شان نزدیک روستای بستان بیک گیر کرده است خواستم چند نفر همراهش بفرستم گفت فایده ای نداره گفتم پس چه کار کنیم.گفت تنها راهش اینه که یه بلدزر دیگه بیادواونو بکسل کنه این راه به خاطر نزدیک شدن به شب اصلاً عملی نبود از طرفی چون ضد انقلاب تو منطقه پراکنده بود نمیشدبلدزر را به حال خودش رها کرد قطعاً می رفتندسراغش به محمود گفتم اگر اجازه بدی با چند تا از بچه ها بریم اطراف بلدوزر تا صبح کشیک بدیم.» قبول کرد با این حساب همراه هفت هشت ده نفری که مانده بودند داوطلبانه رفتیم از بلدزر حفاظت کنیم کاوه هم علی رغم اصرارما همراه مان آمد.در هر عملیاتی بدون اغراق بیشتر از همه زحمت می کشید و آن موقع نمی دانستم که حسابی خسته است به او گفتم حالا که اومدی پس بهتره بری تو پایگاه ژاندارمری استراحت کنید ما خودمون هستیم.گفت نه اینجا کنار بچه ها باشم خیالم راحت تره و ماند. بدون معطلی شروع کردم به کندن سنگر بالای سرخود بلدزر تا اگر لازم شد جان پناهی داشته باشیم . کار سنگر که تمام شد نشستیم به چای خوردن توهمان قوطی هایی که اطراف ما ن بود غروب ساکت و دلچسبی بود. کمتر پیش می آمد که تو چنین حال و هوای باشیم. هر کدام چیزی می گفتن نماز را خوانده بودم که یک دفعه چیزی به دلم افتاد و گفتم آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش کن این کوه ها فراموشت نمیکنند!. گفت چطورمگه ؟» گفتم به دستور تو سربازهای امام رو خیلی از قلههای کردستان نماز خوندند این تو بودی که کلمه های «اشهدان لا اله الله وعلیاولی الله»رو تو بیشتر این کوهها طنین انداز کردی.. بچه هامثل اینکه منتظر بودند تا کسی سر حرف را باز کند همه شروع کردن به حرف هایی از همین دست درحقیقت می خواستند عشق و علاقه شان را به کاوه نشان دهند.محمود سرش رو انداخته بود پایین و عکسالعملی نشان میداد چهرهاش نشان میداد که از این حرفا خوشش نیامده .صحبت بچه ها که تمام شد گفت ما بدون امام چیزی نیستیم امام هم همه چیز را از خدا میدونند. کمی مکث کردو گفت از این حرفها هم دیگه کسی نزنه وگرنه کلاه مون میره توهم او خیلی زود مسیر صحبت را عوض کرد و رفت تو بحث عملیات ها و منطقه. همرزم شهید رضاریحانی