جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۳۷)مردجنگ

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۱ ب.ظ

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت سی و هفتم مرد جنگ قبل از ازدواج در واحد تعاون سپاه مشهد مشغول به کار بودم یکی از کارهای هر روزمان سرکشی از خانواده های شهدا و رزمندگان بود عمده هدف ما این بود که در حد توان مشکلات آنها را حل کنیم یک روز یکی از خواهران همکار مرا به خانمی معرفی کرد و گفت ایشان هم خواهر آقای محمود کاوه اندکه میخوان شما را ببینند و با هاتون صحبت کنند. اسم محمود کاوه را زیاد شنیده بودم و حتی برای سرکشی به خانه شان رفته بودم برادرهایم توی خانه خیلی از اوحرف می زدند برای همین با یک حالت خوشحالی با او سلام و احوالپرسی کردم اول فکر کردم شاید کاری پیش آمده که من باید انجام بدهم اما سرصحبت که باز شد فهمیدم دنبال انتخاب همسری برای برادرش است چیزی که اصلاً حدس نمی زدم این بود که او مرا برای این کار نشان کرده در واقع آمده بود سپاه تا از نزدیک مرا ببیند چند دقیقه ای با هم بودیم وقت خداحافظی گفت چند روز دیگه میام خانه تان تا پیش تر صحبت کنیم دو سه روز بعد مادر آقای کاوه با دخترشان آمدند خانه ما سر صحبت را با مادرم باز و رسما خواستگاری کردند و قرار شد دفعه بعد که می آیند محمود را هم بیاورند تا معارفه بین من و او انجام شود روزی که قرار صحبت داشتیم.برا یم در سپاه کار پیش آمد متاسفانه با یکی دو ساعت تأخیر رسیدم خانه محمودو بقیه تو اتاق پذیرایی ما نشسته بودند همه شان منتظر من بودند حسابی خجالت کشیدم و عرق ریختم جالب بود که آنها این موضوع را به رویم نیاوردند. کمی که نشستم و فهمیدم دور و برم چه خبر است زیر چشمی نگاهی به آقای کاوه کردم برای اولین بار بودکه از نزدیک می دیدم. دیگران اصلا باورم نمیشد.آن کسی که اینقدر آوازه دارد و دشمن برای سرش جایزه گذاشته اینقدر جوان و لاغر باشد آن هم با سرو وضعی کاملاً ساده و معمولی. آن روز من هیچ حرفی نزدم ولی محمود با ذکر حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله شروع به صحبت کرد وقت صحبت سرش پایین بود و به دور و برش نگاه نمی‌کرد هم حرف هایش به دلم نشست و هم رفتارش اتفاقاً همین حس و حال را مادرم هم داشت بعد از رفتن شان به من گفت فاطمه مادر بین خواستگارا ،این آقا محمود یه چیز دیگه ای تا بحال نشنیده بودم که اینطور از کسی تعریف کند با تعجب پرسیدم چطور مگه مادر گفت این پسر سرباز امام زمانه و نجیبه انشالله خوشبختت میکنه حسابی به محمود علاقه مند شده بود میگفت تو این دوره زمونه داماد اینطور کم گیر میاد. بار دوم که محمود را دیدم سه چهارم بعد آمدند خانه مان قبل از آن محمود تمام وقتش را در جبهه گذرانده بود اما خانواده‌اش به من سر می زدند و خبر می گرفتم در ملاقات دوم محمود برای اینکه وضع کارش را برایم روشن کند گفت من مرد جنگ هستم و اینجا نمیمونم حتی اگرروزی جنگ تمام شد میرم لبنان شما هم فکرتون نباشه که ازدواج میتونه از جبهه دورم کنه بقیه هم نشسته بودند و حرف هایش را می‌شنیدند در واقع تمام آنچه را که می خواست بگوید درهمین جملات گفت با اینکه شرط سختی بود ولی حسی در دورن وادار به پذیرفتنم می‌کرد همان وقت‌ها که بحث خواستگاری مطرح شد و قرار شد این ازدواج سر بگیرد بعضی از آشناها می‌آمدند و می‌گفتند کاوه اهل زندگی نیست مرد جبهه و جنگه در معرض خطره زندگی با او دوام نداره با وجود همه این حرفا من انتخابم را کرده بودم و زندگی با او را ترجیح میدادم برخیلی زندگی های دیگر بالاخره تاریخ عقد را هم مشخص کردند روز میلاد حضرت رسول صلی الله علیه وآله و ولادت امام جعفر صادق علیه السلام چیزی که برای من بسیار غیر منتظره و باور نکردنی بود که قرار شد خطبه عقد را حضرت امام (ره)بخوانندو ایشان ما را به هم محرم کنند شبی که قرار بود فردای آن برویم تهران ازمنطقه رسید می‌دانستم که جبهه برای او الویت دارد و نه دیگر تا این قدر ساعت های آخر خودش را برساند صبح روز بعد کارهای لازم را با عجله انجام دادیم و ساعت ۲ بعد از ظهر سوار قطار شدیم و راه افتادیم سمت تهران ما شش نفر بودیم من و مادرم و برادر بزرگم حاج محمد آقا از طرف محمود هم خواهر و مادرش هم آمده بودن دامادشون علی آقا هم نیز زودتر رفته بودبه تهران تا ماشین را به گرمسار بیاورند و بنابود از آنجا به بعد با ماشین برویم جماران که ساعت ۸ صبح آنجا باشیم اگر می‌خواستیم با قطار تا تهران برویم به موقع نمی‌رسیدیم جماران تا آن روز امام را از نزدیک ندیده بودم این برایم یک آرزوی بزرگ بود حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم در طول راه همه‌اش به فکر روز بد بودم و به سنگینی باری که بر دوش خواهم گرفت هم مسئولیت و سنگینی بار ازدواج همسر فردی مثل محمود کاوه شدن تا صبح چشم به هم نزدم .تاآن رو جماران راهم ندیده بودم همیشه امام را توی تلویزیون روی همان بالکن حسینیه دیده بودم ولی خودم داشتم میرفتم اونجا از جایی که خیلی از مردم آرزوی دیدنش را داشتند پشت حسینیه راه های باریک بود که به حیاط نسبتاً بزرگی می رسید سمت راستش یک بالکن بود که باسه چهار تا پله به اتاق امام وصل میشد و خودمان بودیم یعنی حال و هوایی که داشتیم مانع آن بود که حرف بزنیم یک حال هیجانی داشتیم حتی محمود هم که قبلاً امام را زیارت کرده بود همین حال و هوا را داشت . ناگهان دیدم حال و هوای او عوض شد گل از گلش شکاف متوجه شدم امام از اتاق شان بیرون آمده‌اند کمی بعد روی بالکن نشستند چشمم به چهره نورانی امام افتاد حالی به من دست داد که نمی‌توانم وصل کنم بی اختیارگریه ام گرفتنمیدانم گریه ام از شوق دیدن امام بود یا دلتنگی از بابت اینکه پدرم آنجا نیست آرزو داشت که روزی بتواند امام را ببیند ولی اجل امانشن نداد و به رحمت خدا پیوست قبل از من ۵ عروس و داماد دیگر هم بودند که هر عروس و داماد با هم می رفتند برای عقد محمود بعضی از دامادها را می‌شناخت همه شان بچه‌های جبهه و جنگ بودند حاج آقا آشتیانی وکیل دامادها بودن و امام وکیل عروس ها محمود دو زانو نشسته بود آنقدر مؤدب که آن صحنه نشستن هنوز یادم هست سرش را بلند کرد و نگاهی به چهره امام می انداخت بالاخره نوبت ماشد بعد از خوانده شدن خطبه، آقای آشتیانی رویکرد به امام وگفت ایشون آقای کاوه فرمانده تیپ ویژه شهدا که تو کردستان خدمات زیادی کرده و آنجا با ضد انقلاب میجنگه محمود از خجالت سرخ شده بود امام دستشان را بلند کردند و رو به آسمان برای محمود دعا کردند همه اینها مرا به خلوص پیش از پیش محمودمی رساند واین که او چه جایگاه و مقامی دارد همان جا قرآنی را که با خودم از مشهد آورده بودم دادم امام امضا کردند.بعدهم دست مبارک امام را به نوبت بوسیدیم و از خدمتشان آمدیم بیرون حالا نوبت دوستان محمود بود آنها که قبلاً با او در جماران بودند محمود را دوره کردند و شروع کردند به احوالپرسی و بوسیدنش گفتن تو هم متبرک شدی آمدی تو جرگه متاهلین وقتی از جماران بیرون می آمدیم حال عجیبی داشتم احساس میکردم زیر رو شده ام و دیگر آن آدم قبلی نیستم غرور خاصی به من دست داده بود آنهایی که همراه ما آمده بودند از جماران یه راست رفتن ترمینال تا راهی مشهد بشوند. من و محمود شب را در منزل یکی از اقوام ماندیم ساعت هشت از تهران راه افتادیم سمت مشهد محمودطوری رانندگی می کرد که انگار می خواست پرواز کند معلوم بودخیلی عجله دارد هنوز رویم به اودرست حسابی باز نشده بود یکباره خجالت را گذاشتم کنار و گفتم چرا اینقدر با سرعت محمود آقا؟. لبخندی زد و نگاهی به من کرد و گفت کم کم علتش را میفهمی پاپی اش شدم که علت را بدانم آخرش در حالی که سعی می کرد مراعات حال مرا بکند .گفت باید برم منطقه حقیقتش این چندروزه خیلی از کارهام عقب افتاده حیرت زده پرسیدم به همین زودی میخوای بری گفتم هنوز اول ازدواجمونه چند روز بمون بعدش برو گفت منم خیلی دوست دارم بمونم شاید بیشتر از شما ولی وظیفه و تکلیف چیز دیگری است شما هم باید تو فکر وظیفه و تکلیف باشی تا انشالله هردومون بتونیم رضای الهی رو بدست بیاریم یادم آمد که قبل از همه این حرفا رو گفته بود بلا استثنا پذیرفته بودم ولی در عین حال دلم راضی به رفتنش نمی شد دم دمای غروب رسیدیم مشهد فاصله تهران تا مشهد را ظرف ده ساعت آمده بودیم عصر روزبعد همه اقوام به دیدنمان آمدند و فردای آن روز راه افتاد طرف منطقه سه ماه بعد وقتی آمد که همه کارها انجام شده بودند حتی کارت های عروسی هم پخش کرده بودیم تا خودش را ندیدم باور نکردم که آمده است قبل از آن همه اش دلشوره داشتم که نکند باز کاری پیش بیاید و نتواند برای مجلس عروسی برسد آن وقت است که همه چیز به هم می‌خورد متاسفانه هنوزاو رانشناخته بودم برای همین هم خیلی دوست داشتم که لباس دامادی بپوشد مادرم برایش یک دست پارچه کت و شلوار عالی و خیلی زیبا گرفته بود و فقط محمود برای پرو رفت آن هم بااصرار زیاد مادرم که همش میگفت آرزو دارم تو رو تو لباس دامادی ببینم اما وقتی لباس دوخته شد هرچه کردم قبول نکرد آن را بپوشد. آخرش هم با یک پیراهن با شلوار آمدتو مجلس خیلی ساده وبی ریامجلس راتو خانه یکی از دوستانش گرفته بوند همه آنها که آمده بودند. پاسدار و بسیجی بودند چند نفری هم از مسئولان و علما بودند از تجملات و ریخت و پاش که تو خیلی از مجالس عروسی مرسوم است اصلاً خبری نبود هر چه شعر خوانده شد مذهبی بود ومدح حضرت علی علیه السلام بعد از عروسی باید میرفت تهران ازسپاه مرکزی خواسته بودنش من هم با او رفتم تهران محمود دنبال کارهای اداری بود و من در خانه یکی از اقوام بعد دو سه روز برگشتیم مشهدهنوز خستگی راه تو تنش بود که خداحافظ کردو رفت منطقه .

همسر شهید فاطمه عماد الاسلامی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۲
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی