جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۳۸)فرمانده عجیب

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۱ ب.ظ

 قسمت سی و هشتم

فرمانده عجیب مدام خبر میرسید ضدانقلاب در محور گشکی مستقر شده می گفتند داد مردم را درآورده اند آنطور که ما فهمیده بودیم به زور از آنها پول و غذا می‌گرفتند به زن و بچه هایشان هم رحم نمی کردند مرکزشان در روستاهای میگسار وسیویه بوداین دو رستا جاده ماشین رو نداشتند و علاوه بر این کلی هم از شهر و جاده اصلی دور بودن مردم آنها با الاغ و قاطر رفت و آمد می‌کردند. محمود این طور مواقع بر احساساتش فائق می شد و با تدبیر عمل می‌کرد و برای همین هم صبر کردیم تا اطلاعاتمان کامل شود بعد از آن با یک ترفند نقشه دقیق عملیاتی به راه افتادیم به طرف مواضع برای رسیدن به روستاها تا صبح راه رفتیم وکوهپیمایی و صخره نوردی با کوله‌پشتی و تجهیزات کامل آن هم در هوای سرد واقعا مشکل بود. داد بچه‌ها در آمدوحتی بعضی ها بریدند که با هزار زحمت همراه خودمان آوردیم شان به هرحال چاره ای نبود برای غافلگیر کردن دشمن باید اینکار را انجام می‌دادیم. وقتی رسیدیم روی قله محمود و چند تا از بچه هارفتند اطراف تاسروگوشی آب بدهند بعد برگشتند و گفتند اینجا کاملاً در امانیم و میتونیم چند دقیقه‌ای رو استراحت کنیم . از فرط خستگی هر کدام مان یک طرف ولو شدیم کمی بعد نماز صبح را خواندیم و خورشید طلوع نکرده بود که دست به کار شدیم خیلی زود دور تا دور روستاها را محاصره کردیم مثل اکثر نقشه های محمود اصل غافلگیری کاملاً رعایت شده بود. ضد انقلاب تا آمد به خودش بجنبد شش هفت نفرکشته داد بلندی ها در تصرف ما بود برای شان راهی باقی نماند جز اینکه کشته هاشان را بگذارند و فرار کن درگیری که تمام شد وارد روستاها شدیم . مردم که از ترس در خانه هایشان مخفی شده بودند با تعجب نگاه مان می کردند که ما چه جوری این همه راه رو شبانه آمدیم وکسی نفهمیده بیشتر تعجب شان از این بود که ما توانسته ایم ضدانقلاب راکه خودش راقدرتی می دانسته بود و ترس تو چشم مردم کرده بود با ذلت و خواری واداربه فرار کنیم همین طوری که توی روستاها راه میرفتم چشمم به پیرمردی افتاد که یک سطل دوغ دستش بود و سراغ فرمانده مان را می گرفت حساس شدم پرسیدم با فرمانده ما چیکار داری بابا گفت می خوام ببینمش کاکا. باهاش حرف دارم از طرز صحبت کردن و نگاه‌های ما احساس کرد که به او و سطل دوغش مشکوک شده‌ایم گفت قصدبدی ندارم همه بچه های من فدای سر شما و فرمانده تان من مانده بودم و اصرار پیرمرد برای دیدن کاوه آنقدر صمیمی و ساده که دلمان نیامد کاوه را نشانش ندهیم البته ترسی نداشتم که اورا ببیند و یا بشناسد ولی احتیاط را هم نباید از دست میدادیم . محمود کمی آن طرف تر ایستاده بود و ما را تماشا می‌کرد گفتم همونی که لباس سبز تنشه کاوه است و شروع کردم به تعریف و تمجید از او محمود حرفهایم را شنید و دلخوربودکه این حرف ها چیه میزنی احمد پیرمرد کرد زل زده بود تو صورت کاوه وبرو بر نگاهش می کرد یک نگاه به کاوه می‌کرد یک نگاه به ما فکر می‌کرد.داریم مسخره اش می کنیم حق هم داشت چنین فکری بکند در مقایسه با فرماندهان ضد انقلاب که او چند ساعت قبل دیده بود محمود نوجوانی بیش نبود محمود آنقدر جوان و کم سن و سال بود که اگر کسی او را نمی شناخت نمی توانست باور کند فرمانده تیپ ویژه شهدا است با ترسی که محمود تو دل ضدانقلاب انداخته بود مردم و حتی خود ضد انقلاب هم تصور می‌کردند کاوه یک آدمی است با ریش بلند و هیکلی آنچنانی یکی از بچه هاگفت کاکا به خدا خودکاوه است فرمانده ما که تو دنبالشی همینه . کاوه چند قدم جلوتر آمدو رویکرد به پیرمرد وگفت چی کار داری بابا ؟» پیرمرد وقتی فهمید فرمانده ما همانی است که با او صحبت می کند خودش را دقیقاً انداخت روی قدم های محمود و بلند بلند شروع کرد به گریه کردند همه ایستاده بودیم و نگاهشان می کردیم ازگریه او خود من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم کاوه خم شد تا پیرمرد را بلند کند نتوانست محکم به پاهایش چسبیده بود این کار را بچه‌ها کردند. عاقبت کاوه بغلش کردپیرمردهی میگفت بچه هام فدای شما قربان شما برم .همه با تعجب به هم نگاه می کردیم که این کارها یعنی چی می دانستیم که این گریه و روی خاک افتادن از سر ترس نیست وقتی آرامش کردیم و از دوغی که برای ما آورده بود خوردیم سردرد دلش باز شد گفت به خدا قسم از شادی دلمون میخواد به ترکه که شما پاسدارها اومدید از دستشون نجات مون دادیدزن و بچه هامون رو خلاص کردید اونا امانمون رو بریده بودند می‌گفت و گریه می‌کرد. با هر کدام از مردم روستاها که صحبت می کردیم به نوعی از ظلم و ستم ضد انقلاب شکایت داشتند. نداشتن جاده و دور افتاده بودن روستا ها باعث شده بود تا ضد انقلاب آن منطقه را محل امنی برای خودش بداند و دور از چشم نیروهای دولتی هر کاری را که می‌خواهد انجام دهد بعد از آنکه پیرمرد مقداری آرامتر شد محمود قول داد که با آمدن ما ضد انقلاب دیگر جرأت نمی‌کند پایش را به این روستا بگذارد همان روز با رسیدن دستگاه‌های مهندسی کار احداث جاده و پایگاه شروع شد همرزم شهید احمد رادمرد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۴
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی