حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۳۹)قربان سرکاوه
حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت سی و نهم
قربان سر کاوه
بیست سی نفر ضد انقلاب رفته بودند روستای زیراندول به حساب خودشان ترفند زده بودند تا از چنگ نیروهای تیپ ویژه شهدا فرار کنند اندکی از شگردها شان بود وقتی عرصه را تنگ میدیدند و فرار می کردند و می رفتند داخل روستا آن وقت اسلحه هاشان را توی طویله ای قایم میکردند و مثل بقیه مردم میآمدند وسط روستا اگر کمک بعضی از اهالی روستا نبود شناسایی شان خیلی مشکل می شد آن روز تو رسیدیم اطراف روستا را محاصره کردیم موقعیت خوبی بود باید همینجا حسابشان را میرسیدیم کاوه مسئول تبلیغات تیپ را گفت با بلندگو اعلام کند که مردم روستا را تخلیه کنند و بروند به سمت کوه اگر تیر و خمپاره ای شلیک شودبه مردم بیگناه صدمه ای نرسد. تبلیغات دو سه بلندگو نصب کرده بودروی تویو تا که برای همین جورمواقع بود وقتی هم با ستون موتوری میرفتیم عملیات سرود و مداحی پخش میکردند صدای بلندگو که تو میپیچید مردم یکی یکی از خانه هایشان در آمدن و رفتند طرف کوه چند نفری هم آمدندطرف ما کاوه پرسید کسی دیگه ای هم تو روستا مونده ؟:یکی شان گفت همه از خانه بیرون اومدیم ولی یک پیرزن نابینا مونده. محمود دو نفر داوطلب فرستاد تا رفتن و آوردنش .حالا دیگر خیالمان راحت بود که کسی غیر از ضد انقلاب تو آبادی نیست یک گروه سرازیر شدیم طرف روستا.تیراندازی شروع شدسنگرگرفتیم و جوابشان را دادیم از تو خانهها به طرف من تیراندازی میکردند پیدا کردن علت این کار آسانی نبود و اما درعوض ما به راحتی در تیر رس شان بودیم تکان می خوردیم با قناسه میزدند.به هرشکل باید خودمون را در اولین خانه میرساندیم از آنجا به بعد کار آسان تر بود همزمان دوشیگایی که از روی تپه شلیک میکرد و پوشش مان میداد بلندمی شدیم و چند متری می رفتیم جلو طوری که ضد انقلاب روی ما آتش می ریخت پیش رویمان به سختی انجام می شد اگر قاطعیت کاوه در برخورد با ضد انقلاب نبود شاید همان اول کار مجبور به عقب نشینی می شدیم چند ساعتی طول کشید تا درگیری تمام شد و وارد روستا شدیم بین مجروحان یک نفر بود که اسلحه و تجهیزات نداشت و وضعیت خاصی داشت صحبت هم نمی توانست بکند یک روستایی را آوردیم تا شناسایی اش کند تا او را دید گفت این دیوان است هرکارش کرده بودند تا با بقیه به کوه برود نرفته بود بچه های بهداری اورابا آمبولانس به بیمارستان مهاباد فرستادند . عملیات که تمام شد برگشتیم مهاباد زن و بچه ام مهاباد بودند. آمدم از کاوه خداحافظی کنم گفت تسلیم قبل از اینکه بری به خونه کاری برای من انجام بده خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم چه کاری داره که از من میخواد براش انجام بدم گفت برو بیمارستان به این مجروح سری بزن سلام منو بهش برسون منظورش هماندیوانه بود خبرش رو پادگان که اومدی به من بده یک کیسه برنج و آرد و چند کیلوگرم هم داد تا ببریم برای پدرش به مهابادکه رسیدم رفتم بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود پدر و مادرش هم آنجا بودند سن و سال بالایی داشتند حال و احوال که کردم گفتم من از طرف آقای کاوه آمدم دیدن پسرتون شاید تنها چیزی که انتظارش را نداشتند. همین بود که ازطرف کاوه کسی بیاید ملاقات پسرشان نمی از اشک به چشم های پیرمرد نشست بی اختیار بغلم کرد و مرا بوسید و گفت قربان سر کاوه بشم من. رئیس بخش آشنا بود گفتم با این مجروح مثل مجروح های خودمان تا کنی فرق نذاری چند روز بعد هم رفتم بیمارستان حسابش را تسویه کردم و با آمبولانس بردمش روستا شان از آن روز به بعد هر وقت می رفتیم زیراندول مردم حسابی تحویلمان میگرفتند. همرزم شهید محمدسلیم تیموری پیشمرگ کرد مسلمان