جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

قسمت (۴۶) لحظه نفس گیر بخش اول

  حول وحوش ظهر بود که قمی با موتور آمدجلوی واحد اطلاعات «گفت بگو بچه ها آماده بشن میخوایم بریم عملیات »یک هیز(معادل گردان) از ضد انقلاب در روستای قره قشلاق ,پشت پادگان تجمع کرده و قصد داشتند به پادگان حمله کنند. هنوز ۲۴ ساعت نمی شد که از عملیات آمده بودیم با این حال فورٱ آماده شدیم و رفتیم موقعیت کرد آنها با یک گردان ها.بایک گردان حرکت کردیم طرف سه راه نقده و روستای دارلک.قمی باجیپش جلو بود و ما هم پشت سرش و بعد هم بقیه نیروها که توی تویوتا و نفربرها بودند. محل دقیق ضد انقلاب را نمی‌دانستیم همین طوری جلو می‌رفتیم تا اینکه نرسیده به روستای قره قشلاق دیدیم گروهی داخل درخت ها در حال جنب و جوش و رفت و آمد هستند! خودشان بودند داشتند آرایش می گرفتند. هنوز از ماشین‌ها پیاده نشده بودیم که گرفتندمان زیر آتش مسلسل ها تا آمدیم به خودمان بجنبیم چندتایی از بچه‌ها مجروح و شهید شدند. توی گندم ها مخفی شدیم و سریع پشت کانال‌های آب که نیم متری از سطح زمین بلندتر بودند یک خط تشکیل دادیم بیشترین حجم آتش از سمت درختهای سپیداری بود که دو طرف جاده و بیرون از روستا کاشته بودند. کمی که به اطراف مسلط شدیم فهمیدیم بعضی هاشان از روی درخت ها می زدندمان بعضی هم روی زمین سنگر گرفته بودند و آنهایی که روی درخت خواب بودند. با سیمینوف می زدند و خیلی هم به کارشان وارد بودند. بچه ها همه زمین گیر شده بودند و به صورت پراکنده تیراندازی می‌کردند. تو اینطور شرایط فقط یک فرمانده صبور و بی پروا می‌توانست اوضاع را زیر و رو کند علی قمی این جسارت و بی پروایی را داشت او بارها با روحیه ایمان و توکلش بچه‌ها را از مخمصه های بدتر از این هم نجات داده بود. در آن لحظه های نفس گیر علی قمی ایستاده بود و دستور می داد وقتی متوجه شلیک های حرفه ای باسمینوف شد رو کرد به دوشیکا چی و داد زد تو درخت‌ها رو بزن ،بزن ،تو درخت ها...»حرفش تمام نشده بود که گلوله ای سعادت یافت در قفسه سینه الهی او بنشیند. همان جا افتاد روی زمین، اما نه باشدت گویی ملائک سر او را به دامن گرفتند. فریاد «امدادگر امدادگر!» از هر طرف بلند شد. بلافاصله چند تا از بچه های بهداری گردان, خودشان را رساندند و زیر همان آتش سنگین، منتقلش کردند عقب، ضد انقلاب انگار بوبرده بودکه فرمانده ما را زده است. شروع کردند به هلهله و شادی !بعد از آن لحظه به لحظه بر حجم آتش شان افزوده می‌شد. حسابی زده بودند به سیم آخر.این طرف قضیه وقتی خبر شهادت قمی تو بچه ها پیچید به قدری تو روحیه شان اثر کرد که همه کپ کرده بودند و دیگر کسی نتوانست قدم از قدم بردارد.دیگر هیچ مطمئن نبودم که بشود در آن موقعیت کاری کرد فرمانده گردان به محمود که تو پادگان بود بی سیم زد و گفت:« قمی مجروح شد بردنش عقب.» شهادت علی قمی تو روحیه او هم اثر گذاشته بود،چون عملاً تو هدایت نیروها مستأصل شده بود. حالا همه دراز کشیده بودیم و پراکنده تیراندازی می کردیم توی یک بلاتکلیفی شدید به سر می‌بریم که ناگهان محمود رسید فکرشو نمی کردم که به این سرعت خودش را بر ساند،آن هم با دست مجروحی که چند روز پیش تو عملیات لیله القدر گلوله خورده بود سریع پیاده شد و بدون معطلی دادزد شما چرا نشسته اید بلند شید خودش از همان روی جاده شروع کرد به دویدن به سمت ضد انقلاب و چند تن دیگر پشت سرش راه افتادیم نیروهای گردان ها هم بلند شدند گویی همه جان تازه ای گرفته بودیم تا چند دقیقه قبل کار را تمام شده میپنداشتم اگر به چشم نمی دیدم، باورم نمی‌شد که کسی بتواند نیروهایی را که آن‌طور کپ کرده بودند، نه تنها از زمین بلند شان کند، بلکه به آنها حالت تهاجمی هم بدهد. ضد انقلاب تو لحظه های اول غافلگیر شده بود اما چون نسبت به ما در موضع بلندتری بودند، خیلی زود باز به اوضاع مسلط شدند، وبستندمان به رگبار، محمود در حالی که خودش ایستاده بودبه بقیه دستور داد و گفت «همه بنشینند!» همراه احمد نظامی شدم و سینه‌خیز خودم را از لابلای خوشه های گندم رساندم کنار محمود. میخواستم اگر کاری داشت کنار دستش باشم درست همین لحظه ها که او داشت بابیسیم صحبت می کرد بازویش تیر خورد صدیقی معاون اطلاعات تیپ پرسید:«چی شد؟ تیرخوردی ؟»چیزی نگفت, اما خون از دستش زد بیرون و همه آستینش را سرخ کرد امدادگرداشت دستش را می‌بست که دو تا تیر دیگر آمد و خوردتو شکم بیسیم چی اش که نشسته بود و به حساب پناه گرفته بود. بلافاصله بیسیم را از پشتش باز کردیم وبستیم پشت کمکش. محمود رو به من کرد وگفت فورٱ ببرش عقب!» در آن شرایط. دوست داشتم هر چیزی بشنوم غیر از این جمله نمی خواستم محمود راترک کنم، خصوصاً که مجیدایافت گفته بود همیشه مواظب محمود باشم .دودل رفتن و نرفتن بودم و داشتم این پاوآن پا می کردم .امیدوار بودم که این کار به کس دیگری واگذار کند اما انگار قرعه فال به نام من خورده بود.این بار صدایش را بلند کرد و با ناراحتی گفت مگه بهت نمیگم این مجروح راببرعقب!چرا ایستادی؟» ادامه دارد همرزم شهید حسن عماد الاسلامی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۰۴
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی