جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه (۵۲)حق شناس

دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۲۶ ق.ظ

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت (۵۲) حق شناس همه بسیجی هایی که تازه وارد پادگان می شدند ،سراغ کاوه را می‌گرفتند و تا روزی که تسویه حساب را می گرفتند و ازتیب می رفتند ،مثل پروانه، گرد شمع وجودش میچرخیدند. با او عکس می گرفتند، فوتبال بازی می کردند و از او می‌خواستند تا برای شان خاطر بگوید. حتی بارها شده بود که او را سر دست می‌گرفتند و با سلام و صلوات راهش می‌بردند. وقتی هم ماموریت شان تمام می‌شد، برای خداحافظی می‌آمدند پیش او. انگار بر خودشان واجب می دانستند که حتماً این کار را انجام دهند. آن روز هم ساعت شش چند بسیجی آمدند پشت در اتاق فرماندهی از دوربینی که همراهشان ،فهمیدیم که می‌خواهند کاوه را ببینند. به آنها گفتم:« برادر کاوه تا ساعت سه شب جلسه داشته، الان هم از فرط خستگی خوابیده .شما بعدٱ بیاید.»هرکدام شان به اعتراض،چیزی گفت. همه با اصرار می خواستند کاوه را بیدار کنم. حرف مشترک شان هم این بود که :«ما میخوایم بریم شهرستان, شاید دیگه نتونیم آقای کاوه را دوباره ببینیم. می‌خواهیم باهاش خداحافظی کنیم و هم چندتا عکس بگیریم.» دیگر داشتم کلافه میشدم که کاوه بیدار شد و صدایم زد .رفتم داخل اتاق پرسید:«این سر و صداها برای چیه؟» گفتم:« چند تا بسیجی اومدند، اصرار دارند که شما را ببینند.من هرچه کردم حریف شون نشدم .»کاوه آمد بیرون و با آنها سلام و احوالپرسی کرد. آنها وقتی دیدند که دارد پوتین هایش را می پوشد. از خوشحالی مانده بودندچه کنند. کمی بعد، همراه هم و ساختمان فرماندهی زدند بیرون .محمود را بردند کنار گردان ها. وقتی نگاه کردم، تازه فهمیدم که اینها تنها نیستند و عده زیادی شان آن طرف تر، منتظرند تا با کاوه خداحافظی کنند. شب قبلش برف سنگینی آمده بود و هوا خیلی سر بود.یک ساعتی طول کشید تا محمود برگشت. جلو رفتم و گفتم :«صلاح نبود شما توی این هوای سرد رفتید. یک جوری راضی شون می کردید و نمی رفتید.»با خنده گفت:« نه !ما دین مون به این ها خیلی پیشتر از این حرف هاست. از این گذشته، این ها دلشون به همین خوشه و بلاخره خودش یک عاملیه برای جذب دوباره اونهابه جبهه.»آن روز، محمود صبحانه را که خورد، پی گیر مواردی شد. که در جلسه شب قبل مطرح شده بود. این کار ها تا ساعت دوازده شب طول کشید. تمام خواب و استراحت کاوه همان سه ساعت بود بس ؛مثل خیلی از روزهایی که تو پادگان بود.

همرزم شهید علی خسروی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۲
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی