حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه ( ۶۶) رابطه فامیلی
حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت (۶۶)
رابطه فامیلی 🌷🍃🌷🍃
قراربود عملیات بزرگی داشته باشیم .تیپ آماده باش بود و همه نیروها خودشان را آماده میکردند برای عملیات جنبوجوش عجیبی تو پادگان بود این وسط از همه بیشتر بچههای اطلاعات عملیات شور و هیجان داشتند و سعی می کردند زودتر از بقیه کارشان را سر و سامان دهند. حسن عمادالاسلامی برادر خانم محمود هم تو واحد اطلاعات و عملیات بود از نیروهای زبده گشت شناسایی بود که همیشه و همه جا کنار محمود بود یک روز کار ضروری برایش پیش آمده بود و باید سریع میرفت مشهد. فرمانده واحد، دادن مرخصی را موکول به موافقت کاوه کرده بود. دو نفری وارد اتاق محمود شدیم .حسن مرا با خودش برد تا اگر جواب رد شنید واسطه اش باشم .محمود سرگرم خواندن نامه های اداری بود بعد از احوالپرسی، رو به حسن کرد و گفت:« حسن آقا چه خبر؟» حسن که انگار منتظر این سوال بود، زود گفت:«« راستش از مشهد زنگ زدند که خودم رو سریع برسونم اونجا .» سپس مکث کرد و گفت :«اگر اجازه بدید, می خواستم دو سه روزی برم مرخصی و زود برگردم .» محمود با تعجب به حسن خیره شد. گفت:«« تو که میدونی عملیات داریم, دیگه مرخصی نباید بری.» حسن گویی خودش هم خجالت می کشید که در چنین موقعیتی درخواست مرخصی دارد. سرش را پایین انداخت و گفت:«« کار مهمی است که حتماً باید برم.» محمود باز مشغول خواندن نامه ها و گزارش هایی شد که روی میزش انباشته بود حسن، من منی کرد و گفت:«« پس شما اجازه میدید برم ؟! محمود سرش را از روی پوشه ها بلند کرد و با نگاه معناداری گفت:«« من اجازه نمیدهم بهتره بری سر مأموریتت.» میشد حدس زد که جواب آخر محمود چیست اما حسن همان طور ایستاده بود و داشت به این فکر میکرد که چه بگوید تا موافقت او را جلب نماید. چیزی نگذشت که باز درخواست خودش را تکرار کرد.محمود نگاه تندی به او انداخت و با ناراحتی گفت برگرد سر واحدت!» حسن که انتظار چنین برخوردی را نداشت چند لحظهای ساکت ماند بد نگاه ملتمسانه ای به من کرد و رفت بیرون گویا می خواست چیزی بگوید اما نگفت منظورش را فهمیدم باید دست به کار میشدم رو به محمود گفتم آقا محمود کارش واقعاً مهم بود اجازه میدادی ،می رفت و زود برمی گشت.» محمود گفت :«تو پادگان خیلی ها میدونن که او برادر خانوم. منه.» گفتم:« این که دلیل نمیشه چون برادر خانوم فرمانده تیپه مرخصی اضطراری نره .» گفت:« چند روز دیگه عملیات داریم. اگر رفت و کارش طول کشید و به عملیات نرسید. ممکنه تو ذهن بعضی ها این پیش بیاد که کاوه موقع عملیات برادر خانمش رو فرستادم مرخصی تا سالم بمونه.» می دانستم که حسن هم مثل بقیه پاسدارها مرد عملیات است و کسی نیست که از زیر کار شانه خالی کند. توی عملیات ها همیشه کنار محمود و منتظر بود تا از او چیزی بخواهد و انجام دهد خواستم یه جوری راضیش کنم تا اجازه دهد حسن برود و زود برگردد برای همین گفتم :«خودم ضمانتش رو میکنم که به عملیات برسه.» ناراحت گفت :«من با کسی عقد اخوت نبستم. دوست هم ندارم که اعتقاداتم به خاطر همچین کارهایی دچار لغزش بشه.» تصمیم او قاطع و جدی بود با این حرفش هم تکلیف حسن را روشن کرد و هم تکلیف مرا که دانستم بعد از این تو کارها دقیق تر باشم . و به خیلی از جزئیات دقت بیشتری کنم
. همرزم شهید علی صلاحی