حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه ( ۶۷)بخش دوم مه غلیظ
حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه
قسمت( ۶۷ )بخش دوم مه غلیظ🌷🍃🌷
اگر تدابیر خوب و به موقع کاوه نبود همان اول کار قیچی می شدیم با روشن شدن هوا مهمات ما نیز رو به اتمام می رفت باید با همان مقدار کم مقاومت می کردیم تا نیروی کمکی برسد البته اگر مشکل مهمات نداشتیم نیروی کمکی هم که نمیرسید ارتفاع را حفظ می کردیم فقط همین مسئله بود که زجرمان میداد جالب اینجا بود که در آن شرایط بحرانی کاوه با کمال آرامش و اطمینان دلدار ای مان می داد و می گفت نگران نباشید اگر همه مهمات مان تموم شد این طرفا سنگ زیاده، برای در امان ماندن از ترکش های نارنجک پخش شده بودیم تو کانال کاوه بی ,خیال ترکش ها این طرف و آن طرف می دوید و دستورات لازم را می داد گاهی هم آنقدر تیراندازی زیاد بود که صدای کاوه وسط آن گم می شد به طور حتم بودن کاوه تو آن شرایط وانفسا و حساس باعث شده بود کسی روحیه اش را از دست ندهد اگر پا به پای بچه ها نیامده بود قطعاً خیلیها مان کم میآوردیم ناگهان انفجار یک نارنجک در پشت کانال نگرانم کرد همان جایی که کاوه بود یادم هست که با تمام وجود فریاد زدم یا حسین بعد با سرعت خودم را به محل انفجار رساندم یک نفر سر و صورتش غرق خون بود وقتی دیدم کاوه است کم مانده بود سکته کنم خیز برداشتم و خودم را به او رساندم همانطور که خون از سرش می آمد گفت مقاومت کنید چیزی نیست که فورٱ امدادگر گردان خودشا را رساند و سر محمود را پانسمان کرد برگشتم سر جای اولم اما دلم پیش کاوه بود همه بچه ها نگران کاوه بودند آنقدر سلامتی او برایشان مهم بود که گویی یادشان رفته بود عراقی ها همانطور یک ریز دارند تیر می زنند و نارنجک پرتاب میکنند کاوه ده بیست دقیقه روی پای خودش بود اصلاً حاضر نمی شد بچه ها را عقب ببرند، اما هر لحظه وضعش بدتر می شد تا اینکه حالت ضعف به او دست داد. فشار عراقیها هر لحظه زیادتر می شد انگار هر چه از آنها می کشتیم ،باز بیشتر میشدند. بچه هاهنوز مقاومت میکردند. باید ماموریت مان را انجام میدادیم .در آن شرایط حفظ جان کاوه از همه چیز مهم تر بود. با بچه ها زیر بغلش را گرفتیم و او را بردیم عقب. با رفتن کاوه ،همه کارها افتاد روی دوش فرمانده گردان که باید سر و ته کار را جمع میکرد. کاوه با وجود اینکه ترکش توی سرش بود و رنگش به زردی می زد، باز سعی میکرد بخندد.یادم هست تا جایی که می بردیمش ،سفارش می کرد کانال را حفظ کنیم و اجازه ندهیم دشمن پیشروی کند. همانطور که کاوه را به عقب میبردیم مه غلیظی سطح منطقه را گرفت ؛ طوری که دیگر چهار پنج متری مان را هم نمی دیدیم. این که تا حدود زیادی به نفع ما و مانع از آن شد که عراقیها ما را ببینند. وجودمه در آن فصل از سال بی سابقه بود. کافی بود ما را میدیدند، آنقدر با گلوله می زدند که حتی یک نفرمان زنده نماند. آن روز محمود را تا جایی که آمبولانس میتوانست به منطقه نزدیک شود بردیم. اصلاً دلم نمی آمد یک لحظه نگاهم راه از او بردارم .شاید اگر برادرم را روی برانکارد میبردند چنان حس و حالی نداشتم. هر وقت او را دیده بودم .ایستاده بود، حتی مقابل باران گلوله های دشمن .با مجروح شدن کاوه، ادامه عملیات برای بازپس گرفتن ۲۵۱۹ متوقف شد و ما به ناچار در روی ارتفاعات کدو پدافند کردیم . تو منطقه بودیم که برگشت .سرش را تراشیده بود و جای زخم ده دوازده تا ترکش کوچک و بزرگ به راحتی در آن دیده میشد. شاید در آن شرایط هیچ چیز مثل دیدن او نمی توانست به بچهها نیرو و انرژی دهد. دوباره همه به وجد آمدند. و گویی با آمدنش ،جان تازه ای گرفته بودند. همه می دانستند که دکترها او را از کارهای عملیاتی منع کردهاند ،اما گوشش به این حرفا نبود. آمدن دوباره کاوه ،یعنی آماده شدن برای عملیات بعدی .
همرزم شهید سید حسن امیری هاشمی