جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه

 قسمت ( ۶۹ ) بخش اول آخرین دیدار.🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴 در تک حاج عمران ده تا دوازده تا ترکش ریز و درشت به سرش اصابت کرده بود تو بیمارستان امام حسین علیه السلام مشهد بستریش کرده بودن بعضی از ترکش ها جاهای حساسی خورده بودند طوری که دکترها نتوانسته بودند آنها را در بیاورند.نظر همه شون یکی بود می‌گفتند امکان عمل جراحی او در ایران نیست .ما اینجا ابزار کم داریم . محمود هرگز راضی نمی شد در آن شرایط جنگ برای مداوا برود خارج یادم هست پدرم از دکترها پرسید یعنی هیچ راه علاجی نداره گفتن :«فقط تا می تونه باید استراحت کنه.» چنین چیزی حتی همان‌روز های بستری او میسر نمی‌شد. مردم که از مجروحیتش باخبر شده بودند‌هر روز گروه گروه با دسته‌گل وهدایای دیگر به ملاقاتش می آمدند. جالب اینجا بود که هر کدام شان دوست داشتند او را ببوسند و درخواست می‌کردند تا او برای شان صحبت کند این آمد و شد ها ما را که صحیح و سالم بودیم خسته می کرد تا چه رسد به محمود. اما عجیب بود که خم به ابرو نمی آورد هر بار که عده‌ای وارد اتاقش می شدند با خونسردی تمام با آنها برخورد می کرد و باز هم همان حکایت قبل تکرار می شد. به جرات می توانم بگویم بیمارستان امام حسین علیه السلام که در آن زمان قریب بود و ناشناس چنان رونق پیدا کرد .و محل تجمع زن و مرد و پیر و جوان شد که واقعاً جای تعجب داشت محمود با همان مجروحیت زیاد و با آن محدودیت هایی که دکترها برایش تجویز کرده بودند. همیشه با آرامش و با آن لبخند زیبا همه ملاقاتی ها را به گرمی می پذیرفت .آن وقت خانه ما نزدیک بیمارستان بود. و بیشتر وقتم را آنجا می گذراندم با تمام وجود خودم را وقف خدمت به او کرده بودم .و از لحاظ غذایی تا حدی که دکترها اجازه داده بودند. به او می رسیدم صبح ها برایش شیر محلی با معجونی از زرده تخم مرغ و خرما وچیزهای گرم می بردم .هر بار با شرمندگی می گفت ما را خجالت نده خواهر من راضی به این زحمت ها نیستم و حسابی قدردانی می کرد. یکی از همین روزها که برایش غذا می بردم گفت، طاهره کمتر بیا بیمارستان گفتم، چرا گفت:«« بلاخره اینجا نامحرم هست خوبیت نداره» البته این حرفش دلیل دیگری هم داشت وقتی من می رفتم آنجا بچه‌هایی که به ملاقاتش می آمدند راحت نبودند. اما برای ما همیشه بهترین فرصت دیدار او اینطور وقت‌ها بود که مجبور می‌شد. برای چند روز یک جا بماند با ناراحتی گفتم: ما که جز روی تخت بیمارستان هیچ وقت نتونستیم تورو درست حسابی ببینیم ،همین فرصت رامی خوای ازمابگیری ؟! دلیل دیگر این درخواست که دوست نداشت ما خیلی در اطرافش باشیم این بود که کمتر به او وابسته شویم .با تمام این حرف ها.من دست بردار نبودم با اینکه روزها کمتر می‌رفتم اما در عوض شب ها جبران می کردم . یک شبکه طاقت نیاوردم تو خونه باشم و او روی تخت بیمارستان زجر بکشد، تصمیم گرفتم بروم بیمارستان تا ببینم چه حالی دارد بهانه‌جویی کردم تا اگر بپرسد اینجا چه کار می‌کنی و چرا آمدی حرفی برای گفتن داشته باشم. رفتم بیمارستان تو سالن که رسیدم آقای یوسفی پرستار محمود گفت،« آقای کاوه خیلی درد داشتند ؛به خودشون می پیچیدند بهشون آمپول مسکن زدیم الان هم خوابیدند. اگه نرید تو بهتره.» خورد توی ذوقم ،ولی دلم نمی‌آمد دست خالی برگردم ،به آقای یوسفی گفتم:« پس بی زحمت شما کمی لای در را باز بذارید تا از همین جا نگاهش کنم.» چرا خوابی تو اتاقش روشن بود که نور کمی داشت با روشنایی آن می شد محمود را دید. رو به قبله دراز کشیده بود کمی که دقت کردم به نظرم رسید. دارد با کسی حرف می‌زند. ولی دور و برش خلوت بود دقت کردم ببینم چه می‌گوید، متوجه نشدم با کنجکاوی برخاستم و رفتم جلوتر .همینطور که از لای در نگاهش می کردم فهمیدم دارد نماز می خواند. انگار آهسته گریه می کرد. چنان به حالش غبطه خوردم که قابل وصف نیست . نمی دانم چه مدت گذشت وقتی به خودم آمدم دیدم محمود سرش را بلند کرده و دارد مرا نگاه می کند. پرسید:« اینجا چیکار می کنی طاهره؟ با کی اومدی؟! اولش جا خوردم ولی وقتی دیدم کار از کار گذشته .رفتم تو اتاق گفتم:«« دلم برات تنگ شده بود. اومدم احوالت رو بپرسم.» انگار کمی حالش گرفته شده بود که مزاحم خلوتش شده ام لبخندی زد و گفت :«برو خونه. حالم خوبه » بر اثر روحیه معنوی او آرامش عجیبی پیدا کردم. حال و هوای خوشی به من دست داد خوب به خاطر دارم آن شب. مسیر بیمارستان تا خانه را بی اختیار گریه میکردم.

طاهره کاوه خواهرشهید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۳
مجید روزی

نظرات  (۱)

سرقت ادبی.

و

بدون ذکرنام ماخذ.

براتون متاسفم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی