جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت( ۶۹ )بخش دوم آخرین دیدار .🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃 همان روزها پدرم و همرزمانش داشتن زمینه را فراهم می‌کردند که او را برای معالجه ببرند به یکی از کشورهای غربی، اما نمی‌دانم چرا هی امروز و فردا می کردند، یک روز تو خانه نشسته بودم که دیدم در میزنند، در را که باز کردم برجا خشکم زد .انتظار دیدن هر کسی را داشتم به غیر از محمود، آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده گودی چشمانش، نحیفی، و لاغری اش ،را بیشتر به چشم می آمد، بی اختیار گریه ام گرفت، با صدای گریه آلود گفتم. تو با این سر و وضعت چطور اومدی؟» .باید چند روز دیگه تو بیمارستان می ماندی. و استراحت می کردی. گفت :«دنیا جای استراحت نیست. باید برم لشکر.کار زمین مانده زیاد دارم .» پیدا بود برای رفتن عجله دارد گفت:«« حقیقتش خواهر تو این چند روز من را حسابی مدیون کردی .» گفتم:« برای چی؟! گفت :«بالاخره این همه اومدی و رفتی و زحمت کشیدی.» باز گریه ام گرفت. گفتم:«« شما بیشتر از اینها به گردن ما حق داری.» گفت:«« به هر حال وظیفه من بود که بیام ازت تشکر کنم.» سرصحبت که باز شد. فهمیدم تصمیمش برای رفتن جدی است .او زیر بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود. گفتم:« داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی؟» گفت :«انسان تو هر شرایطی باید ببینه وظیفه‌اش چیه؟» گفتم:« تو اصلا به فکر خودت نیستی. با این ترکش‌های توی سرت داری به خودت ظلم می کنی!» گفت:««من باید به وظیفه‌ام عمل کنم. انشالله بقیه چیزها رو خدا خودش درست میکنه .» پرسیدم :«خوب حالا چرا نمیخوای بری خارج؟» گفت:« اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت می ذاره و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم ،در ثانی ،گفتم که باید دید وظیفه چیه ؟» باز نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم وقتی گریه مرا دید گفت:« نمیخواد اینقدر ناراحت باشی، این ترکش ها چاره دارند، آهن ربا میذاریم رو هر کدوم ،خودش میاد بیرون» این را که گفت آقای خرمی و یکی دو نفر دیگر که همراهش بودند خندیدند. و من تازه فهمیدم دارد شوخی می‌کند. بعد هم با ظرافت موضوع صحبت را عوض کرد .ولی نمی دانم چرا بی تا بیم بیشتر می شد. آن روز وقت خداحافظی هم حال غریبی داشتم .نمی دانم چرا دلم نمی خواست. از او جدا شوم. محمود با همان وضع رفت منطقه. و آن دیدار آخرین دیدار ما بود.

خواهر شهید طاهره کاوه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۴
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی