حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه ( ۷۰) بخش اول وضعیت بحرانی
حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت ( ۷۰ )بخش اول وضعیت بحرانی🥀
محمود در تک حاج عمران به شدت مجروح شده بود و از همان لحظه های اول که خبر را شنیدم دلشوره و بی تابی آمد سراغم من آن زمان فرمانده سپاه منطقه چهارم خراسان بودم هرچه کردم دیدم دلم طاقت نمی آورد بمانم. با اینکه مشغله کاری ام زیاد بود اما علاقه قلبی هم به محمود از یک طرف و نیاز کردستان به وجود افرادی مثل او از طرف دیگر .اهمیت مسئله را برایم دو چندان میکرد. این شد که خودم را با یکی از هواپیماهای سپاه رساندم تبریز از فرودگاه هم بدون معطلی رفتم بیمارستانی که محمود را آنجا بستری کرده بودند. به محض اینکه چشمم به او افتاد حالم منقلب شد و نتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم .دیدن شیر کوه های کردستان با آن سر و وضع بر روی تخت واقعاً دگرگون کننده بود. علاوه بر جراحت های زیاد، ترکش هم به سرش خورده بود .که حکایت از این داشت در یک وضعیت خطرناک و بحرانی به سر میبرد .با آنکه دکترهای آنجا چیزی کم نگذاشته بودند. اما اگر می بردیمش مشهد قطعاً بهتر میتوانستیم به او خوب برسیم کلی پیگیری کردم تا بتوانم موافقت مسئولان رو بگیرم که او را از تبریز به مشهد انتقال دهیم .دکترها هم مقدمات کار را فراهم کردند و برای رعایت حال محمود او را همراهی یک اکیپ پزشکی آوردیم مشهد .آنجا سعی کردیم بهترین دکتر ها را بیاوریم بالای سرش یک تیم مجرب تشکیل شد .بعد از معاینات دقیق تیم پزشکی موضوع را گذاشتن به بحث و ساعتی پیرامون موضوع صحبت کردند. و بعد از اتمام جلسه نتیجه را به ما گفتند. که اگر آقای کاوه از استرس و هیجان دور باشد و حرکات فیزیکی هم نداشته باشد احتمال خطر کمتر میشود.مدتی در بیمارستان قائم (عج ) و مدتی هم در بیمارستان امام حسین ( ع )بستری بود کم کم حال عمومی اش رو به بهبودی رفت. در نهایت هم چون پزشکان دیدند نمی شود ترکش ها را از سرش بیرون آورد و نظر دادند که به خارج اعزام شود و محمود هم نپذیرفت ، از بیمارستان مرخص شد. طبق نظر قطعی دکترها او باید تا مدت زیادی استراحت میکرد .همه شان سفارش میکردند که مواظب باشیم تحرک و فعالیتی نداشته باشد .ولی مگر مرد کوهستان را میشد در خانه نگه داشت .چون میدانستم گوشش بدهکار این حرفا نیست و عمل به وظیفه را تحت هر شرایطی در نظر دارد ، خودم را موظف کردم همیشه همراهش باشم تا بلکه از این طریق بتوانم کنترلش کنم .حتی در خیلی از برنامه هایی که بچههای رزمنده برایش میگذاشتن شرکت می کردم .و مواظب بودم از همان چارچوبی که دکترها برایش مشخص کرده بودند خارج نشود .من هم مثل خیلی از مسئولان دیگر می دانستم کاوه از سرمایه های ارزشمند انقلاب است. که باید حفظ شود با پیگیری و اصراری که داشتم موفق شدم. او را برای ده پانزده روزی در مشهد نگه دارم .یک هفته مانده بود به عملیات کربلای ۲ شور و حالی تو سپاه مشهد افتاده بود .تعدادی از نیروهای کادر و بسیجی آماده شده و قرار بود با یک هواپیمای ۷۰۷ اعزام شوند به مقر لشکر درمهاباد. همان شب که نیروها در فرودگاه آماده پرواز بودند محمود مهمان ما بود. از وقتی که آمد خانه مان حال و هوای دیگری داشت نگاهش سرشار از خواهش بود خواهشی که می توانستم حدس بزنم از سر چیست .بالاخره حدود ساعت ۱۰ شب حرف دل را بر زبان آورد و گفت :حاج آقا اجازه بدید که من هم با همین هواپیما برم بدون معطلی گفتم:« اصلا حرفش رو هم نزن.» گفت:« چرا حاج آقا ؟» گفتم:« این که پرسیدن نداره آقا محمود شما وضعیت جسمی درستی نداری برای منطقه رفتن. نظر دکترها را هم که خودت میدونی.» او دیگر ساکت شد. وقتی شام خوردیم و سفره جمع شد باز به حرف آمد و گفت:« حاج آقا من دلم آروم نمیگیره شما اجازه بدید که برم .»می دانستم که تمام وجودش توی هواپیما و پیش بچه هایی است که دارند اعزام می شوند. باید چیزی می گفتم که دیگر قید رفتن را بزند. برای همین هم انگشت گذاشتم روی بحث اطاعت از مافوق که او خیلی با آن مقیدبود. گفتم :«اگه برای رفتن شما اجازه دادن من شرطه من با تاکید می گم که این اجازه رو نمیدم .» چهره اش در هم شد ادامه دادم:« من نظرم رو گفتم حالا اگر خودت بخوای بری اون بحثش جداست اما مطمئن باش که دیگه دستور تشکیلاتی نیست باید خارج از چارچوب تشکیلاتی عمل کنی .» یأس را میشد از نگاهش بخوانی سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت حقیقتش در آن لحظه ها با خودم هم کلنجار می رفتم از حال و هوای درونی او خبر داشتم و سختم بود که مانع رفتنش شوم .اما از آن طرف هم می دیدم چاره ای نیست در همین فکرو خیال ها بودم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم مسئول اعزام نیرو بود گفت حاج آقا من الان فرودگاه هم. هواپیما داره آماده پرواز میشه زنگ زدم ببینم شما کاری ندارید؟» گفتم نه شما حرکت کنید... ادامه دارد
حجت الاسلام علی اصغر موحدی