حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه ( ۷۰) بخش دوم وضعیت بحرانی
حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت( ۷۰ )بخش دوم وضعیت بحرانی🥀🥀🥀
🥀🥀 قرار بود من و چند نفر دیگر روز بعد با هواپیمای دیگری به ارومیه برویم که شاید بتوانیم جای خالی کاوه را پر کنیم گوشی تلفن را گذاشتم. تا برگشتم و چشمم به محمود افتاد بر جا خشکم زد صحنه ای دیدم که برایم تازگی داشت .چشمان محمود خیس اشک بود. و داشت خیلی محزون و آهسته گریه میکرد. با تعجب پرسیدم چرا گریه می کنی آقا محمود. گفت: «حاج آقا! چطور راضی باشم که من فرمانده باشم اون وقت نیروها بروند جلوی تیر و گلوله و من تو مشهد استراحت کنم.» همین چند کلمه و آن حال حزن و اندوه آنقدر مرا تحت تاثیر قرار داد که بی اختیار اشک تو چشمانم جمع شد. اصلاً زیر و رو شدم احساس کردم اگر مانع رفتنش شوم شاید مرتکب گناهی نابخشودنی شده باشم .مخصوصاً که این حالت دل شکستگی را هم پیدا کرده بود. حالا این «من بودم که باید قید ماندن او را میزدم. به او گفتم من دیگه مخالفتی ندارم که شما هم بری اما به یک شرط ؟» تااین را گفتم ،گل از گلش شکفت،ذوق زده پرسید:« چه شرطی حاج آقا ؟» گفتم :«این که قول بدی اونجا مواظب خودت باشی.» اشکهایش را پاک کرد و خندید. خوشحالی آن لحظه هایش برای من مثل همان حزن و گریه چند لحظه پیش از آن تازگی داشت. بنا شد برادرم احمد او را برساند .فرودگاه موقعی که میخواستم سوئیچ ماشین را به احمد بدهم .«محمود دستش را دراز کرد و گفت بدهید خودم » گفتم نه بهتره که رانندگی هم نکنید وقتی از من خداحافظی کرد و رفت طرف ماشین به احمد اشاره کردم بماند. حقیقتٱ با اینکه به ظاهر با رفتن محمود موافقت کرده بودم. ولی نمیدونم چرا هیچ دلم نمی خواست این بار به جبهه برود .برای همین آهسته به احمد گفتم تا میتونی یواش برو. که محمود به پرواز نرسه، احمد رفت و یکی دو ساعت بعد خیلی ناراحت و دمغ برگشت . پرسیدم:«« چی شد؟» گفت :«هیچی رفتش » با تعجب گفتم :«مگه :«یواش نرفتی،» گفت:« وقتی راه افتادیم سعی کردم طوری عادی و خونسرد رانندهی کنم که کاوه به پرواز نرسه« ولی او یکریز می گفت تندتر برو تندتر برو وقتی جلوی منزلش رسیدیم با سرعت از ماشین پرید بیرون و سریع رفت ساکش رو آورد. نگران شدم که مبادا براش مشکلی پیش بیاد. وقتی هم که اومد با تحکم. گفت: بشین اون طرف! گفتم برای چی گفت: چون خودم می خوام راننده کنم گفتم ,ولی آقا محمود شما به حاج آقا گفتید که رانندگی نمی کنید گفت اعتبار این حرف از خونه حاج آقا تا اینجا بود که دیدی پشت فرمان هم ننشستم و کلی هم حرص و جوش خوردم، حالا بنشین اون طرف ! حقیقتش چنان هیبتی پیدا کرده بود که جرأت نکردم خلاف گفته اش عمل کنم. ناچار از ماشین پیاده شدم و خودش نشست، پشت فرمان تیک آفی کرد ماشین از جا کنده شد .و با سرعت راه افتاد تو راه ، آنقدر سرعتش زیاد بود که یک جایی تو بلوار تلویزیون وقتی از دست اندازی نسبتاً بزرگ رد شدیم ماشین چند متری روی هوا حرکت کرد ،از کمربندی رفتیم تو بلوار فرودگاه و بعد هم از قسمت پاویون وارد محوطه فرودگاه شدیم. تازه پلکان هواپیما رو برداشته بودند و داشتند در هواپیما رو میبستند. که رسیدیم محمود با آخرین سرعت ماشین رو رسوند ،پای پرواز مسئولین پرواز که کاوه رو میشناختند دوباره دستور دادند .که پلکان رو به هواپیما وصل کنند. و بلاخره او هم رفتنی شد رفتنی که بیبازگشت بود
. حجت الاسلام علی اصغر موحدی فرمانده سپاه منطقه چهارم خراسان