جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت (۷۴) بخش دوم مثل قمی🌷🍃🌷 خلاصه اینکه به هر دری زدم تا دوربین سالم پیدا کنم موفق نشدم بیشتر از آن هم نمی شد معطل دوربین ماند. کاوه وقتی دید تو آن فرصت کم دستمان به جای نمی رسد. گفت راه می‌افتیم راه افتادیم همه کارها را سپرد دست منصوری که معاونش بود ،طوری که بعدها شنیدم چند تا از بچه ها خواسته بودند مانع رفتنش شوند، اما کاری از پیش نبرده بودند، گفته:« بود کسی نمیتونه جلوی قضا و قدر الهی رو بگیره » قبل از حرکت بچه ها حرف و حدیث های زیادی راجع به کاوه و اخلاقش در حین کار می گفتند .می گفتند: با کاوه که هستی مواظب باش چون این طور وقت‌ها اصلاً شوخی بردار نیست ،فقط دستوراتش رو اجرا کن ،و هیچ جر ،و بحثی هم نداشته باش، و البته خودم توجیه بودم که اقتدار فرماندهی ایجاد می کند، در آن شرایط برخورد‌های جدی‌تری داشته باشد، و با قاطعیت بیشتری کار را دنبال کند، در واقع آن عملیات اولین عملیاتی بود که با کاوه می‌رفتم ،و از این بابت خیلی خوشحال بودم ،اما دلهره این را هم داشتم که نکند. در حضور او دست از پا خطا کنم نیروهای سه گردان امام حسن (ع) امام حسین(ع) و امام سجاد (ع) در یک ستون طولانی پشت سر هم حرکت می کردند از کنارشان که می گذشتیم تا چشمشان به کاوه می افتاد. با شور و حال خاصی به او سلام می‌کردند. و احوالش را می‌پرسیدند .کاوه هم پرشورتر و با محبت تر از آنها جوابشان را می‌داد. از کنار همه آن ها گذشتیم و رسیدیم ابتدای ستون هوا چنان تاریک بود. که چشم چشم را نمی دید .فقط هر وقت عراق منور می زد. می شد مقداری از راه را تشخیص داد. اما این جبران نبودن دوربین دید در شب را نمی کرد. به همین خاطر من جلوتر از ستون حرکت می‌کردم. تا مبادا راه را گم کنیم .مقداری که رفتیم یکی از بچه ها آمد و گفت :«نیروهای که ته ستون بودند عقب موندند» از ما خواست تا کمی یواش تر برویم که آنها هم برسند کاوه گفت:« برو سر و سامونی به ستون بده و زود برگرد.» خودش هم همان جانشست. بدون معطلی، تمام مسیری را که آمده بودیم ،برگشتم .حدود نیم ساعت طول کشید تا همه نیروها جمع و جور شدند. به خاطر خستگی زیاد آن ها و عدم دقت کافی شان، نمی‌شد جلوی پراکندگی آنها را گرفت. دوباره خودم را رساندم به کاوه و به او گفتم :«با این وضعیت ،نمی تونیم به خط بزنیم. حتماً وقت کم می آریم .» در آن لحظه ها که گمانم شب از نیمه گذشته بود محمود پرسید:«« نظر شما چیه؟ می گی چی کار کنیم؟» گفتم :«اگه هر گردان از توی یک معبر بره، شاید بهتر باشه .» گفت :«نه .باید هر سه گردان رو باهم ببریم پای کار.» من از یک طرف به خودم جرأت نمی دادم روی حرف او حرفی بزنم، و از طرفی هم به فکر معادلات و محاسبات نظامی بودم .برای همین با یک دنیا نگرانی گفتم:«سرو صدای این همه نیرو دشمن رو متوجه ما می کنه. اگه از سه محور بریم بهتره .» کاوه انگار حال و هوای مرا کاملاً درک می‌کرد. دست زد به پشتم و با لحن آرام و خونسردانه ای گفت :«نگران نباش چناری !اگه یک کم توسل و توکل داشته باشیم، انشالله هم گوش های دشمن کر می شه، هم این که به موقع می رسیم .» شاید برای آرامش من بود که حرف معنی دار دیگری هم زد .گفت:« اگه ما درست به وظیفه ما این عمل کنیم، خدا هم فرشته هاش رو می فرسته کمک مون .اون وقت همه این نیروها یک جا جمع می شن و به موقع هم میرسیم.» انگار تازه به خودم آمده و از خواب غفلت بیدار شده بودم. از حرف های چندلحظه پیشم احساس شرمندگی می‌کردم. حرف‌هایش با آن چیزهایی که بچه‌ها از او تو عملیات و شب حمله می گفتند. زمین تا آسمان فرق داشت اصلاً معلوم بود روحیه و رفتارش با همیشه فرق دارد. بعد از این گفتگوی کوتاه حال من هم از این رو به آن رو شد. با اطمینان خاصی همراه او و بقیه را افتادم تا این که رسیدیم به محلی که شب قبل تیربارچی عراقی تیر بارش را قفل کرده بود روی آنجا ؛چنان یکریز و پی در پی شلیک می کرد که هیچ کس نمی توانست از جا تکان بخورد. به کاوه گفتم:« ما دیشب تا اینجا اومدیم. همون سنگر تیربار، راه رو بسته بود و حسابی اذیت مون می‌کرد.» کاوه با دقت ،جوانب کار را بررسی کرد و بعد گفت:« باید جلوتر بریم تا از نزدیک اونجا رو ببینیم .» صخره ای نزدیک سنگر تیربار وجود داشت که اگر از آن سمت می کشیدیم بالا، شاید می‌توانستیم کاری کنیم .کاوه تصمیم گرفت از همان راه که تنها راه هم بود، برای خفه کردن تیربار استفاده کند. دویست،سیصد متر بیشتر با آن فاصله نداشتیم .همراه محمود و دو سه نفر دیگر از بچه های تخریب و عملیات یک نفس کشیدیم بالا....ادامه دارد

 همرزم شهید علی چناری

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۱۲
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی