حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه ( ۷۴)بخش سوم مثل قمی
حماسه سرلشکر شهید محمود کاوه قسمت (۷۴) بخش سوم مثل قمی🌷🍃
همانطور که داشتیم می رفتیم بالا یکدفعه دیدم محمود ایستاد جلوی پایش چشمم افتاد به پیرمردی که مجروح شده و معلوم بود از شب قبل همان جا افتاده است کمی که دقت کردم فهمیدم خون زیادی از او رفته ورمق چندانی ندارد.کاوه خیلی گرم و با احساس احوالش را پرسید و گفت:« پدر جان منو می شناسی؟» پیرمرد با خنده گفت:« بله، شما برادر کافه ای!» محمود از شنیدن کلمه «کافه» خنده اش گرفت. من هم خندیدم .رو کرد به من و گفت :«ببین چناری! آخر عمری، کافه هم شدیم !»گویی از رقیه بالای پیرمرد انرژی مضاعفی گرفته بود با همان حالت خنده دستی بر سر او کشید و گفت پدر جان ما میریم بالا انشالله برمیگردیم تو را هم با خودمون میبریم نگران نباش از او خداحافظی کردیم و این بار آنقدر جلو رفتیم تا درست رسیدیم زیر سنگر تیربار و همان جا نشستیم بدون شک آنها حاضر و آماده به انتظار ما نشسته بودند آهسته دم گوش محمود گفتم :«باید این کالیبرو خاموش کنیم و نیروها را از دو طرف آرایش بدیم و بد بزنیم به خط .»محمود هم به همان شیوه من خیلی آهسته و معنادار پرسید «خوب دیگه باید چی کار کنیم ؟»گفتم:« بیشتر از این به ذهنم نمی رسه.» راستش، حسابی مستأصل و درمانده شده بودم. کاوه باز به حرف آمد و گفت:«« یک کار دیگه هم هست که باید انجام بدیم.» گفتم:« چه کاری؟» گفت:« توسل. اگه توسل نکنیم، همه اینها که گفتی را به جایی نمی بره .»باز هم این من بودم که گرفتار غفلت شده بودم. به هر حال ساعت نزدیک سه نیمه شب شد و ما هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودیم. تا روشن شدن هوا چیزی نمانده بود. نهایتاً قرار شد از همان جا بزنیم به خط .حالا باید بر می گشتیم و نیروها را میآوردیم. شش دانگ حواسم به اطراف بود که یکدفعه صدای سوت خمپاره ای آمد. و بعد صدای انفجار و ناگهان همه چیز ریخت به هم. از شدت انفجار حدس زدم گلوله باید خورده باشد چند قدمی مان. با اینکه این انفجارها در جبهه، یک چیز طبیعی بود، ولی نمیدانم چرا گرفتار دلهره و تشویش شدم، بیشتر نگران کاوه بودم تا بقیه. سرکه بلند کردم، دیدم کاوه به پهلو روی زمین دراز کشیده. اولش فکر کردم شاید با شنیدن صدای سوت خمپاره درازکش شده ،اما زود یادم آمد که تا به حال از کسی نشنیده ام او با سوت خمپاره و یا تیر قناسه، حتی سر خم کند؛ چه رسد به اینکه بخوابد روی زمین . وقتی که خوب دقت کردم، دیدم خون مثل فواره از بینی اش می زند بیرون. کم مانده بود سکته کنم، و حسن زده سرش را بلند کردم و گذاشتم روی زانویم ،از خیسی دستم فهمیدم که ترکش به پشت سرش خورده، به زودی متوجه شدم که ترکش دیگری هم روی شقیقه راستش خورده است، درست همان جایی که دو سه ماه پیش هم تو تک حاج عمران ترکش خورده بود. چیزی نگذشت که تمام پیراهن نظامیاش غرق خون شد. خواستم یکی از بچهها را بفرستم دنبال امدادگر که دیدم آخرین نفسش را کشید. معبودی که سال ها محمود تلاش میکرد و به عشقش نفس می کشید و دنبال لقایش بود، به همین راحتی او را طلبیده بود. حالا آرامش چهره اش نشان می داد که گویی از این وصال راضی و خوشنود است. با این که یقین داشتم به پرواز او ولی تو آن شرایط حاد، به تنها چیزی که نمی خواستم فکر کنم ،واقعیت بود. دلهره شدید ی تمام وجودم را فرا گرفته بود. بچههای دیگر هم حال و روز بهتر ی از من نداشتند. در آن لحظات حس و حالی به من دست داد که هیچ وقت نتوانستم آن را توصیف کنم. فقط می دانم بعد از شهادت محمود اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که به بچهها بگویم آن جنازه مطهر را کمی ببرند عقبتر، با تٱکید به آنها گفتم:«« فقط مواظب باشید بچه هااز این جریان بوی نبرند و الا ادامه کار مشکل می شه.».
...ادامه دارد همرزم شهید علی چناری