حکایت امانتداری درخدمت سید به دکان عطاری آمدند
؛ سید هاشم دید عطّار مردم را جمع نموده و موعظه میکند و مردم مشغول گریه هستند، همین که سیّد را دیدند همگى احترام نمودند. سیّد فرمودند: «من مى خواهم عطار حقّ موعظه خود را در امروز به من واگذارد!» عطّار عرض کرد: «بدیدۂ منّت دارم.» سیّد فرمودند: در زمانى که طلبه بودم به کاظمین مشرّف شدم، روزى مقدارى متاع از مردى یهودى خریدم و دو فلس باقى ماند که بعداً بپردازم عصر رفتم که بدهم گفتند مرد یهودى فوت نموده است، به خانه مراجعت نموده شب در خواب دیدم صحراى محشر است و پل صراط کشیده شده و جهنم از زیر آن با آتش غَلَیان دارد و مردم در آتش میجوشند، ناگاه من از روى پل مانند صرصرِ عاطف و برق خاطف عبور نموده و در وسط پل ناگاه یهودى سرش را از آتش بیرون آورده جلوى مرا گرفت؛ من مانند میخ توقّف نموده نتوانستم قدمى جلوتر نَهَم، یهودى گفت: «اى خداى عادل این مرد دو فلس حقّ مرا نداده است، حقّ مرا از او بگیر و به من عطا کن!» سیّد فرمود: «من گفتم چه میخواهى؟» گفت: «فقط میخواهم یک جاى بدن خود را به بدن تو گذارم تا آنکه قدرى از آتش بدن من و حرارت آن تخفیف یابد!» گفتم: «بگذار! او فقط سر یک انگشت خود را به سینه من گذارد، ناگاه از خواب بیدار شدم و دیدم از سینۂ من، جاى انگشت او چرک و خون روان است!» سیّد سینۂ خود را باز نموده و گفت: «اى مردم ببینید از جوانى تا به حال میگذرد و هنوز این چرک خوب نشده! و من شکر میکنم که خدا عذاب مرا در دنیا قرار داده.» عطّار که این مطلب را شنید مرد غنى را طلبیده و صندوقچه را به او ردّ کرد. 📝. علامه طهرانی قدّس سرّه. 📚. #مطلع_انوار، ج 1، ص 135.