جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حکایت جوان وفرشته مرگ

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۲۷ ب.ظ

🌸🍃🌸🍃 از امام باقر علیه السلام نقل شده است: روزى حضرت داوود(ع)نشسته بود و جوانى ژولیده با ظاهرى فقیرانه که خیلى نزد آن حضرت مى آمد نیز در محضر آن حضرت حاضر بود. در این هنگام فرشته مرگ وارد شد و نگاه تندى به آن جوان کرد و بر وى خیره شد. داوود(ع) دلیل این کارش را پرسید فرشته مرگ گفت: من مامورم هفت روز دیگر جان این جوان را در همین جا بگیرم. داوود پیغمبر(ع ) از این سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او کرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟ پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نکرده ام داوود به او فرمود: به نزد فلان مرد که یکى از بزرگان بنى اسرائیل است برو و از طرف من به او بگو که داوود به تو دستور داده که دخترت را به همسرى من درآور و همین امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نیز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز دیگر و پس از هفت روز همین جا نزد من بیا. جوان به دنبال ماموریت رفت و پیغام حضرت داوود(ع) را به آن مرد بنى اسرائیلى رسانید و او نیز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داوود بازگشت داوود از وى پرسید: در این هفت روز وضع تو چگونه بود؟پاسخ داد: هیچ گاه در خوشى و نعمتى مانند این چند روز نبوده ام. داوود فرمود: اکنون نزد من بنشین جوان نشست، و داوود چشم به راه آمدن فرشته مرگ بود تا طبق خبرى که داده بود بیاید و جان این جوان را بگیرد. اما مدتى گذشت و فرشته مرگ نیامد، از این رو به جوان رو کرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بیا. جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داوود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از فرشته مرگ نشد و همین طور هفته سوم تا این که فرشته مرگ به نزد داوود آمد. داوود بدو فرمود: مگر تو نگفتى که من مأمورم تا هفت روز دیگر جان این جوان را بگیرم ؟ پاسخ داد: آرى فرمود: تاکنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟ فرشته مرگ گفت : اى داود! چون تو بر این جوان رحم کردى ، خداوند نیز او را مورد مهر خویش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود. داستانهای بحار الانوار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۲۵
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی