حکایت زیبا (۱۰۳)
بسم الله الرحمن الرحیم
سیّد_ابراهیم_دمشقی
سیّد ابراهیم دمشقی که نَسَبش به سیّد مرتضی علم الهدی منتهی میشد و سنّ شریفش بیش از نود سال بود، سه دختر داشت و اولاد پسر نداشت. شبی دختر بزرگ ایشان حضرت رقیّه دختر امام حسین علیهالسلام را در خواب دید که فرمودند: به پدرت بگو میان قبر من را آب افتاده و بدن من در اذّیت است، بیاید قبر مرا تعمیر کند. دختر به سیّد گفت، ولی سیّد به خواب اعتنا ننمود. شب دوّم دختر وسطی سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، سید باز هم اعتنا نکرد. شب سوّم دختر کوچک سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، باز هم اعتنا نکرد. شب چهارم خود سیّد حضرت رقیّه سلام الله علیها را در خواب دید که به طریق عتاب فرمود: چرا والی را خبردار نکردی؟ سیّد بیدار شد، صبح نزد والی شام رفت و خوابش را گفت. والی به علماء و صلحاء شام از شیعه و سنّی امر کرد که غسل کنند و لباس های پاکیزه بپوشند، به دست هرکس قفل ورودی حرم مطهّر باز شد، همان کس برود و قبر مقدّس او را نبش کند، پیکر را بیرون آورد تا قبر را تعمیر کنند. صلحاء و بزرگان از شیعه و سنّی در کمال آداب غسل کردند و لباس پاکیزه پوشیدند، قفل به دست هیچ کس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سیّد، و چون میان حرم آمدند کلنگ هیچ کدام بر زمین اثر نکرد ، مگر به دست سیّد ابراهیم. حرم را قُرق کردند و لحد را شکافتند. دیدند بدن نازنین حضرت رقیه سلام الله علیها، میان لحد و کفن صحیح و سالم است اما آب زیادی میان لحد جمع شده است. سیّدابراهیم بدن شریف را از میان لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود نهاد و سه روز بدین گونه بالای زانو خود نگه داشت و گریه می کرد تا اینکه قبر را تعمیر کردند. وقت نماز که می شد سیّد بدن حضرت را بالای جایی پاکیزه می گذاشت. پس از فراغ از نماز برمی داشت و بر زانو می نهاد، تا اینکه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند و سید بدن مطهر را دفن کرد. منابع: اسرار الشهادة، ص ۴۰۶. منتخب التواریخ، صفحه ۳۸۸. مقتل جامع مقدم، جلد۲، ص ۲۰۸ و تراجم اعلام النساء، جلد ۲، صفحه ۱۰۳