حکایت زیبا (۱۰۶)
بسم الله الرحمن الرحیم
آموختن_زبان_گربه
شخصی خدمت سلیمان نبی آمد و عرض کرد ای پیامبر خدا میخواهم زبان یکی از حیوانات را به من یاد بدهی. سلیمان فرمود تحمل نداری. ولی مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید کدام زبان را؟ جواب داد زبان گربه ها. حضرت سلیمان نبی در گوش او دمید و او زبان گربه ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن می گفتند. یکی گفت غذا نداری؟ دارم از گرسنگی می میرم. دومی گفت نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا می میرد ، آنگاه آن را می خوریم. مرد شنید و گفت به خدا نمی گذارم خروسم را بخورید، آن را فروخت. گربه آمد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید گوسفند مرد؟ گفت نه صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و برای تسلی دهندگان غذایی فراهم خواهند کرد. ما از آن غذاها خواهیم خورد. مرد شنید و به شدت ناراحت شد. نزد سلیمان نبی رفت و گفت گربه ها می گویند من خواهم مرد خواهش می کنم کاری بکن. حضرت پاسخ داد خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس می خواست گوسفند را فدای تو کند آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کَفن و دَفن آماده کن